لطفا کپشن رو بخونید...🌟
لطفا کپشن رو بخونید...🌟
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام،که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.
ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانی هر روز داشت مثل چشم بر هم زدنی میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم.
گفتم خانوم، من میخواهم بیشتر ببینمتان!راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!
قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!دنیای تکراری ام رنگی شده بود.صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.
اول قرار بود کمی بیشتر ببینماش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم
قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند.
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود...حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثهی جا مانده در مسیر.
زندگی باصدایی خفه و آرام!
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر رادیدم که چشمانش شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.
حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟
گیج شده ام، گم شده ام
کمکم میکنی؟
#علی_سلطانی 🌙
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام،که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.
ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانی هر روز داشت مثل چشم بر هم زدنی میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم.
گفتم خانوم، من میخواهم بیشتر ببینمتان!راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!
قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!دنیای تکراری ام رنگی شده بود.صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.
اول قرار بود کمی بیشتر ببینماش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم
قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند.
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود...حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثهی جا مانده در مسیر.
زندگی باصدایی خفه و آرام!
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر رادیدم که چشمانش شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.
حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟
گیج شده ام، گم شده ام
کمکم میکنی؟
#علی_سلطانی 🌙
۱۳.۹k
۲۲ مهر ۱۴۰۰