فصل اول
فصل اول
رو به آینه قدی اتاقم ایستادم و در حالی که سعی داشتم کلاسورم را زیر بغلم نگهدارم با یک دست ... تند تند موهای مشکی بلندم را که مدام از مقنعه ام بیرون میزد را توی مقنعه ام پنهان کردم . استرسی که بر تنم افتاده بود باعث لرزش دستانم می شد ... امروز اولین روزی بود که قراره بریم دانشگاه برای همینم دل تو دلم نبود . بعد از پوشیدن لباسام ، هیکل خودم را توی آینه برانداز کردم ... یه مقنعه ی سرمه ای با یه مانتوی مشکی که هیکلم را به خوبی توش نمایش میداد پوشیده بودم ؛ به همراه یه کیف و کفش مشکی ... الهی قربون خودم برم ، یعنی خدا چی آفریده .. هیکلم شبیه مدلای آلمانیه .! به چهره ی بی رنگ و روم خیره شدم ... پوست نسبتاً سفیدی داشتم برای همینم از پنکک و سفیدکن استفاده نمی کردم و فقط کمی برق لب کارمو راه می نداخت . دیگه خیلی هم میخواستم آرایش کنم .. یکم ریمل و خط چشم می کشیدم ... وگرنه درکل احتیاجی به همیناهم نبود . از اتاقم بیرون امدم و سریع به سمت اتاق اون دوتای دیگه به راه افتادم ... دم در اتاقشون که رسیدم ضربه ای به در وارد کردم و با لحنی که سعی داشتم عصبانیت توش باشه صداشون کردم : _ مهدیس .. ترانه .. بیدارشید . کمی منتظرموندم ، اما خب هیچ جوابی نشنیدم ... ضربه ی محکمتری به دراتاقشون وارد کردم که صدای بلندی تولید کرد ... _بچه ها بیدارشید دیگه دیرمون شد! بالاخره صدای خوابالوی مهدیس بلندشد : _مهدیس_ اووووف ... ما بیداریم صحرا صبر کن الآن آماده می شیم _ای بابا زودباشید دیگه ساعت 8 کلاسمون شروع میشه . _مهدیس_ باشه .. تو برو ، تا ماشینو روشن کنی ماهم میایم . دیگه منتظر هیچ حرفی از طرفشون نشدم و پله های خونه رو دوتا..یکی پایین رفتم . گاهی عادتم بود روی نرده ی پله ها بشینمو لیز بخورم پایین ، اما حیف الآن حال و حوصله ی این کارا رو نداشتم برای همینم مثل بچه ی ادم پله ها رو گذراندم تا وارد پارکینگ شدم _سلام عشقم صبح بخیر! عاشق ماشینم بودم ... 206 آلبالویی ام را روشن کردم و منتظر اون دوتا خل و چل نشستم ... وقت نشد خودم رو معرفی بکنم ، من صحرا امیدی دانشجوی سال اول گرافیک هستم ... راستش از دلایلی که من این رشته را انتخاب کردم ، علاقه ی شدید به نقاشی و عکاسی بود ... البته رتبه ی کنکورم جوری بود که می تونستم خیلی از شغل های پزشکی رو به آسونی قبول بشم . اما ترجیح دادم کاری که توش استعداد و توانایی دارم رو ادامه بدم .. اصلیت خانواده ی ما برای تهرانه اما خب پدرم سال ها پیش برای یه سری دلایل تهران را ترک کرد و تمامی دارو ندارش را در تهران نصف قیمت فروخت و سپس همه به مازندران سفر کردیم و تو آمل در خانه ای که برامون از پدربزرگم به ارث رسیده بود مستقل شدیم . سال ها می شد که دیگر تهران نیامده بودیم تا اینکه بالاخره خبر قبول شدن من توی دانشگاه تهران را متوجه شدن ؛ من به همراه دوتا از دوستان صمیمی ام که بیشتر مثل خواهرام می مونند ( ترانه و مهدیس ) در دانشگاه تهران قبول شدیم . هر سه تایی هم گرافیک !پدرامون اول قبول نکردن که برای ادامه ی تحصیل بیایم تهران .. اما بعدش با کلی شرط و شروط بهمون این اجازه رو دادن . اوایل خیلی خیلی خوش حال بودم که دارم میام تهران برای ادامه تحصیل اونم به همراه 2 تا از بهترین دوستام و ادامه ی کارمورد علاقه ام ، اما یواش یواش شوق و اشتیاقم کمتر و کمتر شد . با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخورد از فکرو خیال در امدم .. مهدیس و ترانه بودند ، مثل اینکه بالاخره اماده شدند ؛ دستم را به طرف درب ماشین بردمو قفل درارو باز کردم ؛ هنوز خیلی نگذشته بود که ترانه و مهدیس پریدن تو با قیافه ی حق بجانبی همزمان گفتند : _ صحرا خانوم .. مثل جغد خیره شدی به شیشه ی ماشین نمیشنوی داریم صدات می کنیم ؟! از لحنشون خنده ام گرفته بود ، اما سعی کردم خودمو کنترل کنم .. آب دهانمو قورت دادم و با لحن تمسخر امیزی گفتم : _ ببخشید خانوما اگه معطل شدید ، حالا اگر اجازه بدید بریم که کلاسمون دیرنشه ! هردو با دیدن لحن عجیب من زدن زیرخنده و سرشونو به نشانه ی علامت مثبت تکون دادند ... پامو روی پدال گاز فشار دادمو مستقیم به طرف دانشگاه رفتم ... هنوز کاملا از خونه دور نشده بودیم که یه ماشین با سرعت ازیه کوچه امد بیرون و زد به ماشین ما ... از صدای وحشت ناکی که تولید شد رعشه براندامم افتادم و حسابی ترسیدم ... بی اختیار جیغ بلندی کشیدم .. و هرسه همزمان به سمت شیشه ی جلوی ماشین پرت شدیم! _ آه . درد بدی رو توی سرم احساس کردم ... انگار کله ام چند تُن سنگین شده بود ... احساس آدمایی رو داشته ام که تو خلاءاند!... تازه یادم افتاد دوتا موجود دیگه هم توی ماشین نشسته اند ... بی اختیار به طرف مهدیس که روی صندلی کناریم نشسته بود برگشتم و گفتم : _حالت خوبه ؟ _مهدیس_ آره . _توچطور
رو به آینه قدی اتاقم ایستادم و در حالی که سعی داشتم کلاسورم را زیر بغلم نگهدارم با یک دست ... تند تند موهای مشکی بلندم را که مدام از مقنعه ام بیرون میزد را توی مقنعه ام پنهان کردم . استرسی که بر تنم افتاده بود باعث لرزش دستانم می شد ... امروز اولین روزی بود که قراره بریم دانشگاه برای همینم دل تو دلم نبود . بعد از پوشیدن لباسام ، هیکل خودم را توی آینه برانداز کردم ... یه مقنعه ی سرمه ای با یه مانتوی مشکی که هیکلم را به خوبی توش نمایش میداد پوشیده بودم ؛ به همراه یه کیف و کفش مشکی ... الهی قربون خودم برم ، یعنی خدا چی آفریده .. هیکلم شبیه مدلای آلمانیه .! به چهره ی بی رنگ و روم خیره شدم ... پوست نسبتاً سفیدی داشتم برای همینم از پنکک و سفیدکن استفاده نمی کردم و فقط کمی برق لب کارمو راه می نداخت . دیگه خیلی هم میخواستم آرایش کنم .. یکم ریمل و خط چشم می کشیدم ... وگرنه درکل احتیاجی به همیناهم نبود . از اتاقم بیرون امدم و سریع به سمت اتاق اون دوتای دیگه به راه افتادم ... دم در اتاقشون که رسیدم ضربه ای به در وارد کردم و با لحنی که سعی داشتم عصبانیت توش باشه صداشون کردم : _ مهدیس .. ترانه .. بیدارشید . کمی منتظرموندم ، اما خب هیچ جوابی نشنیدم ... ضربه ی محکمتری به دراتاقشون وارد کردم که صدای بلندی تولید کرد ... _بچه ها بیدارشید دیگه دیرمون شد! بالاخره صدای خوابالوی مهدیس بلندشد : _مهدیس_ اووووف ... ما بیداریم صحرا صبر کن الآن آماده می شیم _ای بابا زودباشید دیگه ساعت 8 کلاسمون شروع میشه . _مهدیس_ باشه .. تو برو ، تا ماشینو روشن کنی ماهم میایم . دیگه منتظر هیچ حرفی از طرفشون نشدم و پله های خونه رو دوتا..یکی پایین رفتم . گاهی عادتم بود روی نرده ی پله ها بشینمو لیز بخورم پایین ، اما حیف الآن حال و حوصله ی این کارا رو نداشتم برای همینم مثل بچه ی ادم پله ها رو گذراندم تا وارد پارکینگ شدم _سلام عشقم صبح بخیر! عاشق ماشینم بودم ... 206 آلبالویی ام را روشن کردم و منتظر اون دوتا خل و چل نشستم ... وقت نشد خودم رو معرفی بکنم ، من صحرا امیدی دانشجوی سال اول گرافیک هستم ... راستش از دلایلی که من این رشته را انتخاب کردم ، علاقه ی شدید به نقاشی و عکاسی بود ... البته رتبه ی کنکورم جوری بود که می تونستم خیلی از شغل های پزشکی رو به آسونی قبول بشم . اما ترجیح دادم کاری که توش استعداد و توانایی دارم رو ادامه بدم .. اصلیت خانواده ی ما برای تهرانه اما خب پدرم سال ها پیش برای یه سری دلایل تهران را ترک کرد و تمامی دارو ندارش را در تهران نصف قیمت فروخت و سپس همه به مازندران سفر کردیم و تو آمل در خانه ای که برامون از پدربزرگم به ارث رسیده بود مستقل شدیم . سال ها می شد که دیگر تهران نیامده بودیم تا اینکه بالاخره خبر قبول شدن من توی دانشگاه تهران را متوجه شدن ؛ من به همراه دوتا از دوستان صمیمی ام که بیشتر مثل خواهرام می مونند ( ترانه و مهدیس ) در دانشگاه تهران قبول شدیم . هر سه تایی هم گرافیک !پدرامون اول قبول نکردن که برای ادامه ی تحصیل بیایم تهران .. اما بعدش با کلی شرط و شروط بهمون این اجازه رو دادن . اوایل خیلی خیلی خوش حال بودم که دارم میام تهران برای ادامه تحصیل اونم به همراه 2 تا از بهترین دوستام و ادامه ی کارمورد علاقه ام ، اما یواش یواش شوق و اشتیاقم کمتر و کمتر شد . با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخورد از فکرو خیال در امدم .. مهدیس و ترانه بودند ، مثل اینکه بالاخره اماده شدند ؛ دستم را به طرف درب ماشین بردمو قفل درارو باز کردم ؛ هنوز خیلی نگذشته بود که ترانه و مهدیس پریدن تو با قیافه ی حق بجانبی همزمان گفتند : _ صحرا خانوم .. مثل جغد خیره شدی به شیشه ی ماشین نمیشنوی داریم صدات می کنیم ؟! از لحنشون خنده ام گرفته بود ، اما سعی کردم خودمو کنترل کنم .. آب دهانمو قورت دادم و با لحن تمسخر امیزی گفتم : _ ببخشید خانوما اگه معطل شدید ، حالا اگر اجازه بدید بریم که کلاسمون دیرنشه ! هردو با دیدن لحن عجیب من زدن زیرخنده و سرشونو به نشانه ی علامت مثبت تکون دادند ... پامو روی پدال گاز فشار دادمو مستقیم به طرف دانشگاه رفتم ... هنوز کاملا از خونه دور نشده بودیم که یه ماشین با سرعت ازیه کوچه امد بیرون و زد به ماشین ما ... از صدای وحشت ناکی که تولید شد رعشه براندامم افتادم و حسابی ترسیدم ... بی اختیار جیغ بلندی کشیدم .. و هرسه همزمان به سمت شیشه ی جلوی ماشین پرت شدیم! _ آه . درد بدی رو توی سرم احساس کردم ... انگار کله ام چند تُن سنگین شده بود ... احساس آدمایی رو داشته ام که تو خلاءاند!... تازه یادم افتاد دوتا موجود دیگه هم توی ماشین نشسته اند ... بی اختیار به طرف مهدیس که روی صندلی کناریم نشسته بود برگشتم و گفتم : _حالت خوبه ؟ _مهدیس_ آره . _توچطور
۴۵۸.۰k
۰۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.