رمان ناسوخت
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ
مـــــادرانه :
علی می خندید و من هم از لبخند زیبای علی می خندیدم ...!
صدای گرفته علی هنوز توی ذهنم می پیچید :
هــــیـچ چیز دست من و تـــو نیست ...
فقط خــــدا ...
خــدا ...
خـدا ...!
مـــــادرانه :
علی می خندید و من هم از لبخند زیبای علی می خندیدم ...!
صدای گرفته علی هنوز توی ذهنم می پیچید :
هــــیـچ چیز دست من و تـــو نیست ...
فقط خــــدا ...
خــدا ...
خـدا ...!
- ۱۸۵
- ۰۴ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط