رمان ناسوخت

رمان #ناے_ســـــوخـتـہ

مـــــادرانه :

علی می خندید و من هم از لبخند زیبای علی می خندیدم ...!

صدای گرفته علی هنوز توی ذهنم می پیچید :

هــــیـچ چیز دست من و تـــو نیست ...
فقط خــــدا ...
خــدا ...
خـدا ...!
دیدگاه ها (۱)

📝 سال اول طلبگی هادی بود.یک روز بهش گفتم : میدونی شهریه ای ...

پشت چشمان تو شهریست پراز ویرانےهر کسے چـشــــم تو را دید دلش...

#شـــهـــیــد_دلـــهـا #شهید_محسن_حججی 🌷 یکی از خصوصیات شهی...

امام خامنه ای؛اگر از دشمن غفلت کردیم غارت خواهیم شد.تا می گو...

🕯️ لبخند زیر بازجوییپارت دومفئولایفئودور نیکولایسگ های ولگر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط