توی الکتریکی وایساده بودم داشتم یه سوال از فروشنده میکرد

توی الکتریکی وایساده بودم. داشتم یه سوال از فروشنده میکردم.
یه چیزی با اسم عجیب و غریب؛ لامپ فول‌اسپکتروم...
فروشنده گفت مگه دارو نیست؟
برو داروخونه!
با هم خندیدیم.

یه پیرمرد اومد تو مغازه و پرسید: بابونه دارید؟
هر دو با تعجب نگاهش کردیم. در آستانه‌ی انفجار از خنده بودیم.
یهو صاحب مغازه از اون پشت داد زد:
نه حاج آقا؛ تموم شده. هفته دیگه میاد.
پیرمرد تشکر کرد و رفت.
با گیجی و پرسشگرانه، برگشتیم سمت صاحب مغازه.
گفت: قبلا اینجا عطاری بوده. این آقا میومده واسه زنش از اینجا بابونه می‌گرفته. زنش مُرده. اینم آلزایمر گرفته.
حالا هر هفته میاد واسه زنش بابونه بگیره...

#علی_سخائی
دیدگاه ها (۳)

"أُوصِيڪَ بعِمَارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرهِ" فرزندم‌تو‌را‌سفارش‌...

‏یکی از نشونه های پختگی و بلوغ روانی رسیدن به این نتیجه ست ک...

قصه این‌جور بوده: صبح، زن بیدار شده، همسر جوانش را صدا زده و...

‏جایی خوندم نوشته بود:«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط