قصه این جور بوده: صبح، زن بیدار شده، همسر جوانش را صدا زد
قصه اینجور بوده: صبح، زن بیدار شده، همسر جوانش را صدا زده و جوابی نشنیده، به تناش دست کشیده و دیده که سرد است. بعدتر، در پزشکی قانونی به او گفتهاند که مرگ، پنج ساعت پیشتر اتفاق افتاده است. یعنی که پنج ساعت تمام، زن نه با شوهرش، که با جنازهی او در بستر آرمیده بوده است. چه بسا که در نیمههای شب دستی به گردن او انداخته باشد. چه بسا که انگشتانش را در انگشتهایش گره زده باشد. چه بسا که نیمهخواب و نیمهبیدار، کلمهی عاشقانهای در گوش او زمزمه کرده باشد. یا نه، چه بسا که ناهشیار از او خواسته باشد لیوان آبی برایش بیاورد یا پنجرهای را بگشاید، و از بیجواب ماندن خواستهاش، در خواب غرولندی کرده باشد.
با خودم فکر کردم مرگ چقدر به ما نزدیک است. نزدیک، به اندازهی نزدیکی کسی که با زندهاش به بستر میرویم و با جنازهاش از آن برمیخیزیم. و با خودم فکر کردم که چه بسا آدمهایی که هر شب با آنها به بستر میرویم، در میانههای شب در آغوششان میکشیم، سخنانی را در گوش هم زمزمه میکنیم اما آنها مردهاند - برای ما مردهاند - حتی اگر پاسخ ما را بدهند؛ حتی اگر تنشان هنوز سرد نشده باشد.
#حسین_وحدانی
+تلخ بود ...🥺
با خودم فکر کردم مرگ چقدر به ما نزدیک است. نزدیک، به اندازهی نزدیکی کسی که با زندهاش به بستر میرویم و با جنازهاش از آن برمیخیزیم. و با خودم فکر کردم که چه بسا آدمهایی که هر شب با آنها به بستر میرویم، در میانههای شب در آغوششان میکشیم، سخنانی را در گوش هم زمزمه میکنیم اما آنها مردهاند - برای ما مردهاند - حتی اگر پاسخ ما را بدهند؛ حتی اگر تنشان هنوز سرد نشده باشد.
#حسین_وحدانی
+تلخ بود ...🥺
۳.۴k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.