خب خب بعد از مدت ها گشادی رو کنار گذاشتم دارم پارت میدم
خب خب بعد از مدت ها گشادی رو کنار گذاشتم دارم پارت میدم
بابای صورتی همراه با عشق سفید
ویو نویسنده :
شب تو عمارت بونتن :
ا.ت رو تخت دراز کشیده بود و خرس بالشیش رو بغل کرده بود . به طور اتفاقی هم لبای خرسش رو لبای ا.ت بود
( من : جرررررررر🤣 )
وقت شام بود و مایکی اومد ا.ت رو صدا کنه . در اتاق رو باز کرد و با اون صحنه روبرو شد . در اتاق رو بست و اومد بالا سر ا.ت . ( وضعیت داره دارک میشه )
اومد یواشکی خرس رو تز بغل ا.ت اورد بیرون . جوری که ا.ت متوجه نشه . بعد خودش رف ا.ت رو بغل کرد و لباش رو گذاشت رو لبای ا.ت ( مایکیییی این کارا از تو بعیده )
و اروم لبای ا.ت رو مکید . ( خاک تو سر هرچی منحرفه . و خاک تو سر من که دارم اینو مینویسم .) همینجور که داشت بدن ا.ت رو لمس میکرد . انگار از بدن ا.ت خوشش اومده بود و از لمس کردن بدن نرم دختر کوچولو لذت میبرد . ( خاک تو سره ... ولش کنید ادامه )همینجور که داشت لبای ا.ت رو میچشید ، یکی در رو باز کرد و مایکی پشت به در دراز کشیده بود و همچنان داشت لبای ا.ت رو می بوسید .
؟؟؟؟؟ : اینجا چه خبره ؟
مایکی برمیگرده و به پشتش نگاهی میندازه .
مایکی : سانزو اینقد داد نزن . ( جررررر بابای ا.ت اومد )
سانزو همینک بین دو راهی ا.ت و مایکی قرار گرفته .
سانزو : ا.ت همین الان پاشو و توضیح بده خودتو به خواب نزن .
مایکی : ا.ت خوابه سانزو .
سانزو : رئیس عزیزم اینجا دقیقا داشت چه اتفاقی میافتاد ؟
مایکی : به تو ربطی نداره .
سانزو : چیییی تو الان داشتی دختر من رو میبوسیدی . بعد تو داشتی بهش دس میزدی مایکی .
مایکی : خب بغل کردمش کار خاصی نمیکنم .
سانزو : کار خاصی نمیکنی ! خب اگه عاشقشی بگو من بفهمم این کارا چیه ؟
مایکی : خفه شو سانزو . اگه میخوای به زندگی در کنار دخترت ادامه بدی خفه شو و گم شو بیرون .
سانزو : نه ... بله ... چرا ... باشه ... اههههههه مایکییییی
مایکی : زهر مار .
سانزو : مایکی تو واقعا عاشق یه دختر ۱۴ ساله ای .
مایکی ( یه ذره سرخ شدن ) : اره ... خب که چی
سانزو : هیچی .
و سانطو جان یادش رف که مایکی داش ا.ت رو میبوسید و با شادمانی صحنه را ترک کرد .🤦🏻♀️
بابای صورتی همراه با عشق سفید
ویو نویسنده :
شب تو عمارت بونتن :
ا.ت رو تخت دراز کشیده بود و خرس بالشیش رو بغل کرده بود . به طور اتفاقی هم لبای خرسش رو لبای ا.ت بود
( من : جرررررررر🤣 )
وقت شام بود و مایکی اومد ا.ت رو صدا کنه . در اتاق رو باز کرد و با اون صحنه روبرو شد . در اتاق رو بست و اومد بالا سر ا.ت . ( وضعیت داره دارک میشه )
اومد یواشکی خرس رو تز بغل ا.ت اورد بیرون . جوری که ا.ت متوجه نشه . بعد خودش رف ا.ت رو بغل کرد و لباش رو گذاشت رو لبای ا.ت ( مایکیییی این کارا از تو بعیده )
و اروم لبای ا.ت رو مکید . ( خاک تو سر هرچی منحرفه . و خاک تو سر من که دارم اینو مینویسم .) همینجور که داشت بدن ا.ت رو لمس میکرد . انگار از بدن ا.ت خوشش اومده بود و از لمس کردن بدن نرم دختر کوچولو لذت میبرد . ( خاک تو سره ... ولش کنید ادامه )همینجور که داشت لبای ا.ت رو میچشید ، یکی در رو باز کرد و مایکی پشت به در دراز کشیده بود و همچنان داشت لبای ا.ت رو می بوسید .
؟؟؟؟؟ : اینجا چه خبره ؟
مایکی برمیگرده و به پشتش نگاهی میندازه .
مایکی : سانزو اینقد داد نزن . ( جررررر بابای ا.ت اومد )
سانزو همینک بین دو راهی ا.ت و مایکی قرار گرفته .
سانزو : ا.ت همین الان پاشو و توضیح بده خودتو به خواب نزن .
مایکی : ا.ت خوابه سانزو .
سانزو : رئیس عزیزم اینجا دقیقا داشت چه اتفاقی میافتاد ؟
مایکی : به تو ربطی نداره .
سانزو : چیییی تو الان داشتی دختر من رو میبوسیدی . بعد تو داشتی بهش دس میزدی مایکی .
مایکی : خب بغل کردمش کار خاصی نمیکنم .
سانزو : کار خاصی نمیکنی ! خب اگه عاشقشی بگو من بفهمم این کارا چیه ؟
مایکی : خفه شو سانزو . اگه میخوای به زندگی در کنار دخترت ادامه بدی خفه شو و گم شو بیرون .
سانزو : نه ... بله ... چرا ... باشه ... اههههههه مایکییییی
مایکی : زهر مار .
سانزو : مایکی تو واقعا عاشق یه دختر ۱۴ ساله ای .
مایکی ( یه ذره سرخ شدن ) : اره ... خب که چی
سانزو : هیچی .
و سانطو جان یادش رف که مایکی داش ا.ت رو میبوسید و با شادمانی صحنه را ترک کرد .🤦🏻♀️
۹۴۴
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.