💢 داستان💢
💢 داستان💢
📛 ترس وحـشـتـ📛
سلام من سعید هستم 17 ساله از خراسان شمالی ، دو تا داستان میخواستم تعریف کنم که کاملا واقعی هستش...این داستان برا موقعی هستش که من 11 سالم بود و به لطف خالم که تفاوت سنیش با من 5 یا 6 سال بود خیلی چیزا درباره جن میدونستم...اون موقع من با پدر و مادرم رفتیم مشهد خونه پدربزرگم که برا پیدا کردن خونه و اسباب کشی کمکشون کنیم...یه روز که طرفای غروب بود اینا رفتن دنبال خونه و من و خالم و داییم که ازم 2 سال بزرگتره خونه تنها موندیم...خالم گفت فیلم کینه 2 رو میزارم ما هم که عاشق فیلمای ترسناک..شروع کردیم نگاه کردن که یکم گزشت گفتم صبر کنین من برم یه چیزی بگیرم بیاییم بخورم...اقا من رفتم برا هر نفر یه نوشابه و کیک خریدم و برگشتم دوباره نشستیم پای فیلم...که وسطای فیلم بودیم که دیدیم کمد دیواری داره درش کم کم باز میشه و چادری که مادر بزرگم ازش اویزون کرده بود افتاد زمین..خیلی ترسیدیم که یه دفعه LED های بالا اوپن خاموش روشن شد یکم بعدش ماهی تابه از بالا ظرف شویی افتاد رو زمین و از آشپز خونه یه صدایی مثل کوبیدن پوتک روی زمین اومد...خیلی ترسیده بودیم رفتیم یه کنج خونه و هم دیگه رو بقل کردیم که همینجور این صدا میومد ...خالم پاشد بره آشپز خونه که ما هم دنبالش رفتیم تا نزدیک شدیم صدا قطع شد،خالم ماهی تابه رو برداشت و گزاشت سرجاش و همون موقع صدای در اومد که انگار با پا میکوبیدن بهش دیگه واقعا ترسیده بودیم رفتیم توی حیاط که درو باز کنیم وقتی بازکردیم هیچکس نبود،بدو بدو برگشتیم خونه تا زنگ بزنیم به پدربزرگم که تلفن قطع شد باز درو زدن و ایندفعه که رفتیم دیدیم خونواده هامون برگشتن همه چیرو بهشون گفتیم که من یادم نیس جوابمونو چی دادن...فردای اون روز همسایه بقلیشون از روی ساختمون درحال ساخت افتاد و مرد...این داستان هم برا پارسال دقیقا همین موقع هستش،مادرم آتلیه داره و برج 6 عروسی ها زیاد میشه و مادرمم عروسی های شبش تا ساعتای 2 یا بعضی وقتا که عروسی توی روستاهای اطراف بود تاساعتای 3 مجلس بود...پدرم هم با خواهرم رفتن مشهد خونه عمم،من هم برا این که حوصلم سر نره رفتم پیش دوستم که شیفت شب بود آجیل فروشی کار میکرد،ساعتای 1 یا 1:30 بود که پدر رفیقم اومد مغازه گفت برو خونتون اینجا وا نستا یه موقع خدایی نکرده یه چیزی میشه برا پسرم بد میشه من بدبخت هم چی بگم خب گفتم چشم ... راه افتادم سمت خونه،رسیدم و کلید رو انداختم در حیاط رو باز کردم که یکی گفت سعید اومدی؟!صدای بابام بود ،منم فکر کردم خب شاید از مشهد اومدن الان هم خوابن برقا رو هم خاموش کردن،رفتم داخل دیدم کسی نیس،در حموم هم باز بود و صدای باز بودن آب میومد،منم جرعت نکردم برم سمت حموم،تا صبح همینجور نشستم رو مبل....
📛 ترس وحـشـتـ📛
سلام من سعید هستم 17 ساله از خراسان شمالی ، دو تا داستان میخواستم تعریف کنم که کاملا واقعی هستش...این داستان برا موقعی هستش که من 11 سالم بود و به لطف خالم که تفاوت سنیش با من 5 یا 6 سال بود خیلی چیزا درباره جن میدونستم...اون موقع من با پدر و مادرم رفتیم مشهد خونه پدربزرگم که برا پیدا کردن خونه و اسباب کشی کمکشون کنیم...یه روز که طرفای غروب بود اینا رفتن دنبال خونه و من و خالم و داییم که ازم 2 سال بزرگتره خونه تنها موندیم...خالم گفت فیلم کینه 2 رو میزارم ما هم که عاشق فیلمای ترسناک..شروع کردیم نگاه کردن که یکم گزشت گفتم صبر کنین من برم یه چیزی بگیرم بیاییم بخورم...اقا من رفتم برا هر نفر یه نوشابه و کیک خریدم و برگشتم دوباره نشستیم پای فیلم...که وسطای فیلم بودیم که دیدیم کمد دیواری داره درش کم کم باز میشه و چادری که مادر بزرگم ازش اویزون کرده بود افتاد زمین..خیلی ترسیدیم که یه دفعه LED های بالا اوپن خاموش روشن شد یکم بعدش ماهی تابه از بالا ظرف شویی افتاد رو زمین و از آشپز خونه یه صدایی مثل کوبیدن پوتک روی زمین اومد...خیلی ترسیده بودیم رفتیم یه کنج خونه و هم دیگه رو بقل کردیم که همینجور این صدا میومد ...خالم پاشد بره آشپز خونه که ما هم دنبالش رفتیم تا نزدیک شدیم صدا قطع شد،خالم ماهی تابه رو برداشت و گزاشت سرجاش و همون موقع صدای در اومد که انگار با پا میکوبیدن بهش دیگه واقعا ترسیده بودیم رفتیم توی حیاط که درو باز کنیم وقتی بازکردیم هیچکس نبود،بدو بدو برگشتیم خونه تا زنگ بزنیم به پدربزرگم که تلفن قطع شد باز درو زدن و ایندفعه که رفتیم دیدیم خونواده هامون برگشتن همه چیرو بهشون گفتیم که من یادم نیس جوابمونو چی دادن...فردای اون روز همسایه بقلیشون از روی ساختمون درحال ساخت افتاد و مرد...این داستان هم برا پارسال دقیقا همین موقع هستش،مادرم آتلیه داره و برج 6 عروسی ها زیاد میشه و مادرمم عروسی های شبش تا ساعتای 2 یا بعضی وقتا که عروسی توی روستاهای اطراف بود تاساعتای 3 مجلس بود...پدرم هم با خواهرم رفتن مشهد خونه عمم،من هم برا این که حوصلم سر نره رفتم پیش دوستم که شیفت شب بود آجیل فروشی کار میکرد،ساعتای 1 یا 1:30 بود که پدر رفیقم اومد مغازه گفت برو خونتون اینجا وا نستا یه موقع خدایی نکرده یه چیزی میشه برا پسرم بد میشه من بدبخت هم چی بگم خب گفتم چشم ... راه افتادم سمت خونه،رسیدم و کلید رو انداختم در حیاط رو باز کردم که یکی گفت سعید اومدی؟!صدای بابام بود ،منم فکر کردم خب شاید از مشهد اومدن الان هم خوابن برقا رو هم خاموش کردن،رفتم داخل دیدم کسی نیس،در حموم هم باز بود و صدای باز بودن آب میومد،منم جرعت نکردم برم سمت حموم،تا صبح همینجور نشستم رو مبل....
۶.۹k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.