داستان

#داستان
این داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به سه سال قبل که 20ساله بودم.یه روز آفتابیو گرم دایی کوچیکم ازم خواست که باهاش به ماهیگیری برم داییم یه ماشین 206داشت و با اون ماشین به لب رودخونه رفتیم مشغول ماهیگیری بودیم بعد چن ساعت فهمیدیم اب زیر ماشین رفته و لاستیکای ماشین تو گل فرو رفته ما که دو نفر بودیم هرچقد تلاش کردیم ماشین از گل بیرون نیومد برای همین داییم گفت من میرم کمک میارم تو همینجا پیش ماشین بمون من که بیکار بودم مشغول تمیز کردن ماشین شدم یادمه وقتی بچه بودم همیشه پدربزرگم بهم میگفت دم ظهر تنهایی لب رودخونه نرو تا اون روز دلیلشو نمیدونستم همینطور که مشغول تمیزکردن ماشین بودم ترس عجیبی وجودمو گرفت به دور بر نگاه کردم فقط صدای قورباغه و پرنده ها به گوشم میرسید که یهو حس کردم باد گرمی گردنم رو نوازش کرد برگشتم دیدم جلو چشمم حاله سفیدی از نور ظاهر شده و در همان موقع سرگیجه ای گرفتمو رو زانو نشستم ترس عجیبی وجودمو گرفته بود که تا به اون روز تجربه نکرده بودم ارام در ماشین را باز کردمو داخل نشستم و منتظر داییم شدم وقتی اون رسید حرفی از این اتفاق نزدم شب که خوابیدم و صبح شد من یه تیک عصبی پیدا کردم طوری که نمیتونستم گردنم رو کنترل کنم و هر چن ثانیه یه بار گردنم تیک میخورد موضوع رو به پدرم گفتم و پدرم منو پیش دعانویس پیری برد دعایی به گردنم اویزون کرد و بعد یک هفته خوب شدم شرمنده سرتونو درد اوردم
دیدگاه ها (۱)

لوازم جن گیری وکشتن خون آشام ها درقرن نوزدهم میلادی درجنوب آ...

#آموزشے طلسم عروسک یا طلسم وودوطلسم عروسک یکی از طلسماتی هست...

ارواح سرگردان دریاچه گریت لیکس🀄 ️ادعا می شود تمام کشتی هایی ...

💢 داستان💢 📛 ترس وحـشـتـ📛 سلام من سعید هستم 17 ساله از خراسان...

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

پشیمونی...پارت.۲۰ویو نویسندهتهون خندید و رو به جونگهی گفت:ته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط