part:2
part:2
_________________________
از زبون ا/ت:
خیلی دو دل بودم اگر اون رفته بود تو اتاق کار منم راحت تر میشد برای فرار کردن
ولی اگر فرار میکردم برام بدتر میشد.....
باید یکاری میکردم
اوم....آره زنگ میزنم به یکی بیاد اینجا چون کوکو نمیتونه اونجوری انجامش بده
تو فکر بودم که دستی شونمو لمس کرد
با ترس برگشتم که دیدم کوکوئه
کوکو:دو که هنوز حتی لباستم نپوشیدی
سریع پیچوندمش که بره و چاره ای نداشتم لباسو پوشیدم و رفتم توی اتاق
کوکو اونجا نبود
چند باری صداش کردم ولی خبری ازش نشد
ا/ت:یعنی کجا میتونه رفته باشه؟
میخواستم برم اونور اتاق که چشمم به آینه افتاد که انعکاسمو داشت نشون میداد
خودمو توی اون لباس برای اولین بار بود که میدیدم
ا/ت:اوم...همچین بدم نشدم بهم میاد
یکم تو آینه خودمو نگاه کردم و با خودم حرف میزدم
ا/ت:آم مثلا اگر یکم موهامو کوتاه کنم و....برم رنگشون کنم قشنگ میشه
همینجوری در حال حرف زدن بودم که با صدای موچی (اسم گربه ا/ت ئه)
به خودم اومدم
ا/ت:وایی موچی ترسیدم
موچی:میووو
فکر کردم گشنشه کفتم برم براش یکم غذا بریزم داشتم از اتاق میرفتم بیرون که یهو صدای خنده شنیدم از توی راهرو اومدم بیرون دیدم کوکو و اینوپی روی مبل نشستن و دارن بگو بخند میکنن
تا دیدمشون سریع رفتم توی اتاقم و یه لباس بلند پوشیدم که تا سر زانو هام میومد
و رفتم توی سالن نشیمن
اینوپی:کنیچیوا ا/ت_چان:)
کوکو:اوه ا/ت بیدار شدی؟
ا/ت:یو اینوپی_سان
حرف کوکو برام سوال شد من که خواب نبودم:/
کوکو:اینوپی یه لحظه من الان میام
دست منو گرفت و برد توی اتاق و درو بست
ا/ت:اینوپی_سان...اینجا چیکار میکنن؟
کوکو:اونش مهم نیس ولی فکر نکن از خیرش گذشتم پاهاتو باز کن
ا/ت:نانی؟ الان؟
کوکو:گفتم پاهاتو باز کن
خیلی کم پاهامو باز کردم
که کوکو نچی زیر لب گفت و اومد پاهامو با دستاش بیشتر باز کرد
و از کمد کنار تخت یک پلاگ برداشت و واردم کرد
ا/ت:آههه چ..چرا الان؟
کوکو:دیگه انقدر سوال نپرس بلند شو
به زور از جام بلند شدمو و رفتم توی آشپز خونه کوکونوی هم رفت پیش اینوپی
شب ساعت ۳ بود اونا داشتن گیم میزدن من خیلی خوابم میومد رفتم خوابیدم
چون خوابم خیلی سبک بود ساعتای ۷ بلند شدم
دیدم هیچ صدایی نمیاد رفتم بیرون از اتاقم که دیدم کوکو و اینوپی تو بغل همدیگه خوابیدن از صحنه ی رو به روم خشکم زده بود ولی یه لبخند زدم و رفتم براشون پتو آوردم که وقتی اومدم پتو رو روشون بندازم کوکو زیر لب گفت
کوکو:اینوپی خیلی دوست دارم
اینوپی:من بیشتر کوکو
و بعد همونجوری که چشماشون بسته بودهمدیگه رو بوسیدن
منم نمیدونستم چیکار کنم آروم پتو رو انداختم روشون و رفتم توی اتاقم
ولی...من اینکار کوکو رو خیانت حساب نمیکردم چون یجورایی میدونستم به اینوپی علاقه داره ومنم حمایتش میکردم
پایان:)
_________________________
از زبون ا/ت:
خیلی دو دل بودم اگر اون رفته بود تو اتاق کار منم راحت تر میشد برای فرار کردن
ولی اگر فرار میکردم برام بدتر میشد.....
باید یکاری میکردم
اوم....آره زنگ میزنم به یکی بیاد اینجا چون کوکو نمیتونه اونجوری انجامش بده
تو فکر بودم که دستی شونمو لمس کرد
با ترس برگشتم که دیدم کوکوئه
کوکو:دو که هنوز حتی لباستم نپوشیدی
سریع پیچوندمش که بره و چاره ای نداشتم لباسو پوشیدم و رفتم توی اتاق
کوکو اونجا نبود
چند باری صداش کردم ولی خبری ازش نشد
ا/ت:یعنی کجا میتونه رفته باشه؟
میخواستم برم اونور اتاق که چشمم به آینه افتاد که انعکاسمو داشت نشون میداد
خودمو توی اون لباس برای اولین بار بود که میدیدم
ا/ت:اوم...همچین بدم نشدم بهم میاد
یکم تو آینه خودمو نگاه کردم و با خودم حرف میزدم
ا/ت:آم مثلا اگر یکم موهامو کوتاه کنم و....برم رنگشون کنم قشنگ میشه
همینجوری در حال حرف زدن بودم که با صدای موچی (اسم گربه ا/ت ئه)
به خودم اومدم
ا/ت:وایی موچی ترسیدم
موچی:میووو
فکر کردم گشنشه کفتم برم براش یکم غذا بریزم داشتم از اتاق میرفتم بیرون که یهو صدای خنده شنیدم از توی راهرو اومدم بیرون دیدم کوکو و اینوپی روی مبل نشستن و دارن بگو بخند میکنن
تا دیدمشون سریع رفتم توی اتاقم و یه لباس بلند پوشیدم که تا سر زانو هام میومد
و رفتم توی سالن نشیمن
اینوپی:کنیچیوا ا/ت_چان:)
کوکو:اوه ا/ت بیدار شدی؟
ا/ت:یو اینوپی_سان
حرف کوکو برام سوال شد من که خواب نبودم:/
کوکو:اینوپی یه لحظه من الان میام
دست منو گرفت و برد توی اتاق و درو بست
ا/ت:اینوپی_سان...اینجا چیکار میکنن؟
کوکو:اونش مهم نیس ولی فکر نکن از خیرش گذشتم پاهاتو باز کن
ا/ت:نانی؟ الان؟
کوکو:گفتم پاهاتو باز کن
خیلی کم پاهامو باز کردم
که کوکو نچی زیر لب گفت و اومد پاهامو با دستاش بیشتر باز کرد
و از کمد کنار تخت یک پلاگ برداشت و واردم کرد
ا/ت:آههه چ..چرا الان؟
کوکو:دیگه انقدر سوال نپرس بلند شو
به زور از جام بلند شدمو و رفتم توی آشپز خونه کوکونوی هم رفت پیش اینوپی
شب ساعت ۳ بود اونا داشتن گیم میزدن من خیلی خوابم میومد رفتم خوابیدم
چون خوابم خیلی سبک بود ساعتای ۷ بلند شدم
دیدم هیچ صدایی نمیاد رفتم بیرون از اتاقم که دیدم کوکو و اینوپی تو بغل همدیگه خوابیدن از صحنه ی رو به روم خشکم زده بود ولی یه لبخند زدم و رفتم براشون پتو آوردم که وقتی اومدم پتو رو روشون بندازم کوکو زیر لب گفت
کوکو:اینوپی خیلی دوست دارم
اینوپی:من بیشتر کوکو
و بعد همونجوری که چشماشون بسته بودهمدیگه رو بوسیدن
منم نمیدونستم چیکار کنم آروم پتو رو انداختم روشون و رفتم توی اتاقم
ولی...من اینکار کوکو رو خیانت حساب نمیکردم چون یجورایی میدونستم به اینوپی علاقه داره ومنم حمایتش میکردم
پایان:)
۱۸.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.