با نام خدا

با نام خدا...

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #یک



توی حیاط مدرسه دور هم نشسته بودیم. سایه در حال حرف زدن بود که یهو نسترن رو به مریم گفت:

_وای مری(مریم) این دستبندت چقدر نازه بیشعور، کی اینو خریدی؟


مریم درحالی که شوق و ذوق توی صداش موج می زد، با آب و تاب شروع به تعریف کرد:


_آقامون خریده! دیروز که از مدرسه برگشتم اس داد بریم یه دوری بزنیم. وای نسی(نسترن) نمیدونی با چه مکافاتی مامانمو پیچوندم تا بتونم برم. خلاصه باهم رفتیم خرید این دستبندو دیدم چشممو گرفت، آقامون فهمید برام خریدش. قشنگه نه؟


این مریم هم عجب خریه ها، یک هفته نشده با این تحفه دوست شده آقامون آقامون راه انداخته.
قبل از اینکه نسترن حرفی بزنه، رو به مریم با تمسخر گفتم:


_باز تو به اون جوجه تیغی گفتی آقا؟


چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_گمشو ببینم. اولا دنی من خیلی هم خوبه، بعدشم تو که همین جوجه تیغی رو هم نداری.



الهام دستش رو روی شونهٔ نسترن گذاشت.
_ول کن این بی عرضه رو مری تعریف کن ببینیم از یار جدید چه خبر؟


مریم دوباره شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن از دنیل یا دانیالشون ولی من هیچی از حرفاش نمی فهمیدم و خیره به زمین، توی فکر فرو رفته بودم.چرا از نظرشون من بی عرضه م؟ از کی تا حالا جلف بازی نکردن و برای پسرها عشوه خرکی نیومدن شده بی عرضگی؟یعنی من بخاطر اینکه از پسر جماعت بدم میاد بی عرضه به حساب میام؟این دیگه چه قانون مزخرفی بود!
از وقتی که یادم میاد از پسرها بدم میومد. بنظرم جنس مذکر فقط ادعا داره وگرنه زور بازوشون رو ازشون بگیری هیچی نیستن.
با صدای سایه، صمیمی ترین دوستم به خودم اومدم.


_هووووی آری!


_چته؟چرا داد می زنی؟ کر شدم با اون صدات.

سایه ابرو بالا انداخت.
_به من چه؟ صد بار صدات زدم تو هپروت بودی.نکنه خبریه کلک؟آره؟


_کوفت!برو گمشو، بچه پررو خجالتم نمیکشه مگه من مثل تو احمقم؟


سایه نگاهی به معنای خاک تو سرت بهم انداخت و گفت:
_فعلا که تو احمقی. دلت نپوسید از این پیرزن بازیات؟ببین من یه مورد خوب سراغ دارم سامی(سامیار دوس پسرش)یه رفیق داره جیــگر البته به چشم برادریا عشق فقط سامی خودم. خب داشتم میگفتم اینو دیگه نمیتونی نه بگی...


سایه هنوز داشت به سخنرانی اعصاب خورد کنش ادامه می داد که پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم:


_میشه لطف کنی بیخیال من شی؟آقا من از پسر جماعت بدم میاد. بـ..دم..می..یاد به چه زبونی بگم؟

پنج تاشون باهم گفتن:
_از بس که احمقی.


حرصی پوفی کشیدم و خدارو شکر کردم که زنگ کلاس خورد.


با هر جون کندنی که بود، کلاس تموم شد.هرچند که من هیچی ازش نفهمیدم. با سایه به خونه برگشتیم. مسیرمون یکی بود چون خونه هامون توی یک کوچه بود. از سایه خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. نگاه پر ذوقی به گل های محبوبم انداختم و پَر لطیف یکی رو با دست لمس کردم. لبخند زنان از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم. خانوادهٔ نسبتا پولداری بودیم و وضع مالی خوبی داشتیم.
با انرژی که همیشه داشتم داد زدم:

_ســـلام بر اهالی خونه.کسی نیس ما رو تحویل بگیره؟بابا جـــونم؟مــامی؟سوشا خره؟

همینطور که بلد بلد اسم هارو پشت سر هم ردیف می کردم، حس کردم یه چیزی محکم خورد به نشیمنگاهم.
نیازی به فکر کردن نبود، دمپایی پلاستیکی معروف مامی جون.

_چته بچه صدات رو انداختی پس کلت؟باز تو اومدی آرامش خونه رو بهم زدی؟یکی نیست به من بگه آخه نونت نبود آبت نبود بچه اوردنت چی بود؟اون هم دختر!

مهر مادری فوران میکنه ماشالله. بدون اینکه تغییری توی لحنم بدم گفتم:

_فدای جیگر خودم.حرص نخور پوستت چروک میشه آیلی جونم. حالا بگو نهار چی داریم که روده بزرگه کوچیکه رو بلعید.

مامان در حالی که به آشپزخونه می رفت، گفت:
_من نمیدونم تو انقدر میخوری چرا چاق نمیشی؟شرط میبندم توی مدرسه هم یک عالمه هله هوله نوش جان کردی.

درحالی که به سمت اتاقم میرفتم تا لباس هام رو عوض کنم،گفتم:
_مدلمه عشقم.

بعد از عوض کردن لباس هام، دستی به سر و روم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
سوشا توی آشپز خونه، روی صندلی پشت میز نشسته بود.آروم جلو رفتم و از پشت دست هام رو روی چشم هاش گذاشتم و گفتم:
_اگه گفتی من کیم؟

سوشا با لودگی گفت:

_ننه اقدس!

دستم رو مشت کردم و محکم به شونهٔ عضلانی ش کوبیدم که قهقه ش به هوا رفت.

_زهر مار!پسره ی نچسب به من میگی ننه اقدس؟اگه به مامان نگفتمـ...



سوشا انگار فهمید می خوام چی بگم که سریع دستش رو روی دهانم گذاشت تا آمار دوست دختر های رنگارنگش رو به مامان ندم.

مامان با نگاه مشکوکی رو به سوشا گفت:

_چرا نمیذاری حرفش رو بزنه سوشا؟می خواست یه چیزی رو به من بگه.

سوشا هول گفت:

_نه نه چیزی نمی خواست بگه. مگه نه آجی کوچیکه؟
دیدگاه ها (۲۲)

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #دوو بعد نگاه مظلومش رو به من دوخت. د...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #سهسایه چونه ای بالا انداخت._از ما گف...

عزیزان ویسگونی این رمان به زودی در پیج @roman_tel در ویسگون ...

دلم میخواهدبنشینی رو به رویمدرست رو به رویمبه فاصله ی کمتر ا...

دختری که آرزو داشت

پارت۳۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط