حتما بخونید واقعیه👇 👇 👇 داستان
#حتما #بخونید #واقعیه👇 👇 👇 داستان
سلام داستان درمورد دوتا عاشق
روزی یک دختری خیلی ساده ومغرور دختری که تااالان عاشق هیچ پسری نشده تنها بود وخیلی هم مغرور روزی درخیابان ها تنها راه میرفت وگریه میکرد برا مشکلاتی که داشت روزها گذاشت این دختر تنهایی نشسته بود یک پسری رو دید ازنگاه اول ازپسره خوشش اومد ولی نمیتونست بهش بگه جرائشو نداشت وغرورش اجازه نمیداد پسره هم ازدختره خوشش اومد روزها گذشت پسره هرروز ازدختره میخواست بهش یه فرصت بده ولی دختره قبول نمیکرد واز پسره میخواست ازش دور بشه ولی پسره لجبازتر از این حرفا بود ومیخواست دل دختره رو بدست بیاره یه روزی دختره پسره رو دید گریه میکرد بهش گفت چته پسره گفت بدونت نمیتونم زندگی کنم حتی یه لحضه بامن باش وبهم فرصت بده که عشقمو ثابت کنم دختره قبول کرد چون نمیتونست اشکای پسره روببینه باهم دوست شدن چهار،سال باهم بودن ودیوانه وار عاشق هم بودن روزی دختره ۲۰سالش بود خواستگار داشت وخانوادش خواستن مجبورش کنن به ازواج ولی نمیتونست عشقشو ول کنه میخواستن مجبورش کنن با پسر عموش ازواج کنه ولی دختره قبول نمیکرد پسره به دختره گفت اگه باهاش ازواج کنی خودمو میکشم دختره گفت اگه تورفتی منم بعد تو زنده نمیمونم دختره رو به اجبار براپسر عموش عقد کردن 😭 😭 😭 😭 ولی پسره بعد چند روز رفت دیدن دختره دختره رو بغل کرد وگریه میکرد بهش گفت اخرین باره دارم میام دیدنت دختره بهش گفت چراا اومدی توزندگیم؟چراگذاشتی عاشقت بشم والان داری میری من بدونت نمیتونم😭 خداحافظی کردن وهردو گریه میکردن صبح به دختره زنگ زدن بهش گفتن عشقت خودشووو کشت ومرد دختره عین دیوونه ها جیغ وگریه میکرد به خانواده دختره گفتن دخترتون تنها نزارید اینکه میمیره اگه تنها باشه یه چیزیش میشه توهمون شب بعدی دختره خودشووو کشت عشقشون ختم شد به یه جدایی دردناک 😔 😔 شاید فک کنید داستان ولی واقعیه خودم نوشتمش😔 مرسی ازاونایی که ووقت گذاشتن وخوندن😔 😭
سلام داستان درمورد دوتا عاشق
روزی یک دختری خیلی ساده ومغرور دختری که تااالان عاشق هیچ پسری نشده تنها بود وخیلی هم مغرور روزی درخیابان ها تنها راه میرفت وگریه میکرد برا مشکلاتی که داشت روزها گذاشت این دختر تنهایی نشسته بود یک پسری رو دید ازنگاه اول ازپسره خوشش اومد ولی نمیتونست بهش بگه جرائشو نداشت وغرورش اجازه نمیداد پسره هم ازدختره خوشش اومد روزها گذشت پسره هرروز ازدختره میخواست بهش یه فرصت بده ولی دختره قبول نمیکرد واز پسره میخواست ازش دور بشه ولی پسره لجبازتر از این حرفا بود ومیخواست دل دختره رو بدست بیاره یه روزی دختره پسره رو دید گریه میکرد بهش گفت چته پسره گفت بدونت نمیتونم زندگی کنم حتی یه لحضه بامن باش وبهم فرصت بده که عشقمو ثابت کنم دختره قبول کرد چون نمیتونست اشکای پسره روببینه باهم دوست شدن چهار،سال باهم بودن ودیوانه وار عاشق هم بودن روزی دختره ۲۰سالش بود خواستگار داشت وخانوادش خواستن مجبورش کنن به ازواج ولی نمیتونست عشقشو ول کنه میخواستن مجبورش کنن با پسر عموش ازواج کنه ولی دختره قبول نمیکرد پسره به دختره گفت اگه باهاش ازواج کنی خودمو میکشم دختره گفت اگه تورفتی منم بعد تو زنده نمیمونم دختره رو به اجبار براپسر عموش عقد کردن 😭 😭 😭 😭 ولی پسره بعد چند روز رفت دیدن دختره دختره رو بغل کرد وگریه میکرد بهش گفت اخرین باره دارم میام دیدنت دختره بهش گفت چراا اومدی توزندگیم؟چراگذاشتی عاشقت بشم والان داری میری من بدونت نمیتونم😭 خداحافظی کردن وهردو گریه میکردن صبح به دختره زنگ زدن بهش گفتن عشقت خودشووو کشت ومرد دختره عین دیوونه ها جیغ وگریه میکرد به خانواده دختره گفتن دخترتون تنها نزارید اینکه میمیره اگه تنها باشه یه چیزیش میشه توهمون شب بعدی دختره خودشووو کشت عشقشون ختم شد به یه جدایی دردناک 😔 😔 شاید فک کنید داستان ولی واقعیه خودم نوشتمش😔 مرسی ازاونایی که ووقت گذاشتن وخوندن😔 😭
۵.۸k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.