سلام علیکم دوستای خوبم

سلام علیکم دوستای خوبم
ممنون که دلگرمی میدین من اومدم
ببخشید بابت تاخیر جایی بودم و همینطور خیلیم درگیر بودم ولی امروز اومدم واستون قسمتای بعدی رو بزارم
بخاطر تاخیرم سه قسمت پشت سرهم میذارم اگه کامنتاش زیاد شد یه قسمت دیگه ام میزارم
دوستون دارم
رمان پازل عشق
به قلم:افسون
قسمت هفتم
****************†††††††††††††********
گوشیم زنگ خورد نصفه شب کدوم خل و چلی زنگ زده! نمیدونه الان نباید مزاحم مردم شه ( تو اعصابت خورده به اون بدبخت پشت خط چه ربطی داره اینجوری پاچشو میگیری؟
خو درون جون اعصاب ندارم الانم گوشیو وردارم چهارتا فحش آبدار نثار روح پرفتوحش میکنم
خفه عزیزم مودب باش دوتا نفس عمیق بکش جواب بده
درون میدونی اعصاب ندارم دیگه نه؟ پس عزیزم فکتو ببند وگرنه میزنم اون ورژن مادربزرگی و نصیحتتو میارم پایین ها تفهیم شد عزیزم؟ :)
جهنم برو هر غلطی میکنی بکن
افرین برو بابای )
نگاهی به گوشی انداختم اگه یه ذره دیگه لفت میدادم حتما قطع میشد سریع دست دراز کردم و گوشیو برداشتم دکلمه اتصال تماس رو کشیدم و گذاشتم در گوشم اروم گفتم :
-بله؟
صدای پر انرژی مهشید پیچید تو گوشم :
-سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام العلیکم و رحمة الله و برکاتة بر دوست گرامی و خل و چل و خنگ و شیش بزن و نفهم وزبون دراز و...
تا اومد ادامشو بگه با صدای اروم گفتم :
-مهشید جان صفت دیگه ای نبود نسبت بدی؟ بعدشم الان ول کن حالم خیلی خوش نیس
که حال بدم از اعصاب متشنج ام سرچشمه داشت و تمام تلاشم واس این بود بدخلقی نکنم هر چی بود مهشید دوست خوبش بود رفیق عزیزش رفیق روزای خوب و بدش رفیق لحظه های گریه و خنده اش و چقدر خوب بود بودن مهشید این دختر شوخ و پرانرژی که همیشه بیشتر از کمند و عطیه سنگ صبورش شده بود و ارومش کرده بود و ارومش کرده بود حالا انصاف نبود باهاش بد تا کنم با صدای مهشید به خودم اومدم گفتم :
-ها؟!
-ای مرض میگم چته چیشده؟
مهشیده دیگه همیشه محبتاش خرکی بود
جواب دادم :
-با ارین دعوام شد
مهشید با لحن عادی گفت:
-اینکه چیز عجیبی نیست بین هر خواهر و برادری پیش میاد مخصوصا تو و اقا ارین
-مهشید این سری فرق داشت
-چه فرقی؟
-امروز اعصابم خورد بود دلمم گرفته بود اونهمه گریه کردم اونوقت آقا بجا اینکه پیشم بمونه ارومم کنه بلند شده رفته پیش شیدا جووووونش
شیدا جونش رو با حرص گفتم مهشید با لحن مهربونی گفت :
-فداتشم عزیزدلم میفهمم چی میگی ولی همه داداشا اینجورین میخوای بیای اینجا؟
با لحن بغض داری گفتم :
-ده مین دیگه اونجام
گوشیو قطع کردم و نگاهی به ساعت.تو دستم کردم ساعت 8:30 بود سریع یه مانتوشونیز کرم سورمه ای مشکی تا یه وجب بالای زانو بود پوشیدم شلوار لوله تفنگی تنمو با یه شلوار مشکی عوض کردم و یه شال مشکی حریر نازک رو مدل مادمازلی بستم و یه تیکه از موهای خرمایی روشنم رو کج زدم رو صورتم
سوییچ رو برداشتم باید زود برمیگشتم دوییدم پایین کفش های سوپر استار سفید مشکیمو پوشیدم و زدم بیرون ارین رو تاب ته حیاط نشسته بود چند لحظه نگاهش کردم سنگینی نگاهمو حس کرد غمگین نگاهم کرد سریع ازش نگاهمو گرفتم و نشستم تو ماشینم
اره شاید واقعا کینه ای هستم ولی حق داشتم اون و آنی تنها کسایی بودن تو زندگیم که میتونن تکیه گاهم باشن واقعا ازش دلگیر بودم سرمو گذاشتم رو فرمون چن ضربه به شیشه خورد سرمو اوردم بالا ارین بود با لبخند تلخی نگام میکرد پوزخندی زدم و ماشینو روشن کردم شیشه رو دادم پایین یکی از ابروهامو به معنای فرمایش بالا انداختم
اروم گفت:
-کجا میری ابجی؟
اهی کشیدم و تند گفتم :
-پیش مهشید
و گازشو گرفتم و از خونه زدم بیرون هر چی بودم سنگ دل نبودم دستمو بردم سمت ضبط و زدم پلی کنه و خودم باهاش هم خونی کردم :
فکر میکردم اون یه ذره آدمه
رفت و تنها شد دلم یه عالمه
البته تا اونجایی که یادمه
هر چی خوردم از این دل سادمه
من، خسته شدم از ادما و طعنه هاشون
خسته شدم از اومدن و رفتناشون
خستم از خیابون و پیاده رو هاش
ازت که خواسته بودم مراقبم باش
چقدر تنهام تنهام تنهام
چقدر سرده بی تو دستام
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشکه سرده چشمام
چقدر تنهام تنهام تنهام
چقدر سرده بی تو دستام
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشکه سرده چشمام
هندزفری تو گوشمه یه کوله رو دوشمه یه پیرهن سیاه همونی که همیشه میپوشمه
نمیدونم کجای شهرم تو کوچه ها سرگردونم
به امید اینکه تو رو ببینم تا سرمو برگردونم ولی حیف تو اینجا نیستی مگه تو همونی نبودی که میگفتی با ما نیستی
منم و جای خالی با ی مشت یادگاری که از همدیگه دو ساله داریم حالا تکلیف چیه فراموش کنیم نه اینکار کار ما نیس با اینکه همش دنبال fun ایم ولی بیخیالی تو مرام ما نی یادمه میگفتی اگه از اسمون سنگ بارید بازم قول بده که
دیدگاه ها (۲۲)

من و گیتارم خونه مادر بزرگم چطوره؟

بازم ببخشید ببخشید نمیدونم چرا میخوام هرموقع رمان بزارم نت ت...

از هیچکس و هیچ رفیقی انتظار معرفت و وفا و همدلی نداشته باشید...

چِقَدر سادِه و بیخیال رَفت... اون کِه میگُفت :مَنو میشناسِه!...

خودم اسمشو پیدا کردم چرا من خوابیده بودم تا اینکه گوشیم زنگ ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۲۷چقدر درد میکشید من چقدر درد...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۱۵حس کردم دارم خفه میشم. ارنج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط