داستان
#داستان
سلام اسمه من مهدی هست و چند وقتی هست که جن ها منو اذیت میکنن و من از این موضوع کلافه شده ام. یه روز صبح زن عموم زنگ میزنه به مادرم که برن شام خونه اونها و مادرمم قبول میکنه که برن ساعت نزدیک های ۷ بود که مادرمینا حاضر شده بودن که برن من هم که چون دوست نداشتم برم تو خونه موندم بابام بهم پوله شاممو دادو رفتن، ساعت نزدیکای ۱۰بود که من احساس گشنگی کردمو به رستوران محلمون غذا سفارش در این حین که من دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم احساس کردم یه نفر با صدای خیلی بلند داره پشت سرم نفس میکشه مو به تنم سیخ شد ولی با خودم گفتم نه بابا چی میتونه باشه اخه و بهش اهمیت ندادم اما این دفعه تندترو تندتر شد به طوری که انگار یه نفر دویده باشه داشت پشتم نفس میکشید که ایفونمون زنگ خوردو من رفتم غذا رو گرفتم اومدم اما وقتی اومدم دیدم همه برقای خونمون خاموشه که واقعا ترسیده بودم ولی گفتم شاید برقا رفته و یه نگاه به بیرون انداختم ولی دیدم نه همه برقها روشنه چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و به ارومی رفتم برقامونو روشن کردم رفتم تو اشپز خونه شاممو خوردم که هی ناخدا گاه چشمم میوفتاد به اتاقم که یه موجود سیاه رو میدیدم خیلی چهرش وازه نبود ولی معلوم بود که قدش خیلی بلنده و داره منو نگاه میکنه ولی من خودمو زدم به اون راه که انگار نه انگار که مت دیدمش و خیلی اروم از سره جام بلند شدمو یه چاقو بزرگ ور داشتم گذاشتم پیشم چون شنیده بودم که جن ها از چاقو میترسن خلاصه رفتم نشستم جلوی تلویزیون و حواس خودمو پرت کردم یطورایی ولی دیدم این این اومده نزدیک ترم منم زیر لب هی گفتم بسمالله بسمالله ولی انگار نه انگار سره جام انگار میخ زده بودن بهم که یدفعه دیدم مثل فشنگ رفت سمت در خونمون و درمونو بشدت بست منم چاقوییو که تو دستم بود محکم گرفتم که از خودم دفاع کنم وقتی که دیدمش قیافه خیلی ترسناکی داشت شبیه یه پیرزن بود مو های زرد خیلی بلندی داشت و گوش های خیلی بزرگی هم داشت و بوی خیلی بد بویی داشت که دیدم یه هو اومد پشتم و از کمرم یه لقت خیلی محکم زد بهم که قشنگ پرت شدم نزدیک دو سه متر جلوتر۸-۹زربه زد،زربه های اولش خیلی نسبت به اخریاش اروم تر بود ولی این دوسه تا زربه اخرو که زد بهم بی هوش شدم و نفسم رفت تا اینکه ساعت ۲ شب دیدم مادرمینا همه دوروبرم جمع شدن و مادرم داره گریه میکنه اونقد ترسیده بودم که مادرمینا هرچقد گفتن چیشده چیشده نتونستم حرف بزنم و بعد دو روز زبونم باز شد و تونستم ماجرارو واسشون تعریف کنم و رفتم حموم پشتنو کردم به روی آینه که دیدم رده سم اسب یا بزی اینا بود که دیدم رو کمرمه و به مادرمینا گفتم و منو بردن پیش یه دعا نویس و اون دعا نویس روی یه انگشتر برام یه دعا درمورد جن نوشت و گفت که هیچوقت اونو از دستم در نیارم و همیشه تو دستم باشه.ازتون خاهش میکنم که اگه هم خیلی شجاع و نترس هم هستین تو خونه یا باغ تنها نمونین چون این موجودات پست دمبال همین جور موقع ها هستن با تشکر از همه که داستانمو خوندین
سلام اسمه من مهدی هست و چند وقتی هست که جن ها منو اذیت میکنن و من از این موضوع کلافه شده ام. یه روز صبح زن عموم زنگ میزنه به مادرم که برن شام خونه اونها و مادرمم قبول میکنه که برن ساعت نزدیک های ۷ بود که مادرمینا حاضر شده بودن که برن من هم که چون دوست نداشتم برم تو خونه موندم بابام بهم پوله شاممو دادو رفتن، ساعت نزدیکای ۱۰بود که من احساس گشنگی کردمو به رستوران محلمون غذا سفارش در این حین که من دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم احساس کردم یه نفر با صدای خیلی بلند داره پشت سرم نفس میکشه مو به تنم سیخ شد ولی با خودم گفتم نه بابا چی میتونه باشه اخه و بهش اهمیت ندادم اما این دفعه تندترو تندتر شد به طوری که انگار یه نفر دویده باشه داشت پشتم نفس میکشید که ایفونمون زنگ خوردو من رفتم غذا رو گرفتم اومدم اما وقتی اومدم دیدم همه برقای خونمون خاموشه که واقعا ترسیده بودم ولی گفتم شاید برقا رفته و یه نگاه به بیرون انداختم ولی دیدم نه همه برقها روشنه چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و به ارومی رفتم برقامونو روشن کردم رفتم تو اشپز خونه شاممو خوردم که هی ناخدا گاه چشمم میوفتاد به اتاقم که یه موجود سیاه رو میدیدم خیلی چهرش وازه نبود ولی معلوم بود که قدش خیلی بلنده و داره منو نگاه میکنه ولی من خودمو زدم به اون راه که انگار نه انگار که مت دیدمش و خیلی اروم از سره جام بلند شدمو یه چاقو بزرگ ور داشتم گذاشتم پیشم چون شنیده بودم که جن ها از چاقو میترسن خلاصه رفتم نشستم جلوی تلویزیون و حواس خودمو پرت کردم یطورایی ولی دیدم این این اومده نزدیک ترم منم زیر لب هی گفتم بسمالله بسمالله ولی انگار نه انگار سره جام انگار میخ زده بودن بهم که یدفعه دیدم مثل فشنگ رفت سمت در خونمون و درمونو بشدت بست منم چاقوییو که تو دستم بود محکم گرفتم که از خودم دفاع کنم وقتی که دیدمش قیافه خیلی ترسناکی داشت شبیه یه پیرزن بود مو های زرد خیلی بلندی داشت و گوش های خیلی بزرگی هم داشت و بوی خیلی بد بویی داشت که دیدم یه هو اومد پشتم و از کمرم یه لقت خیلی محکم زد بهم که قشنگ پرت شدم نزدیک دو سه متر جلوتر۸-۹زربه زد،زربه های اولش خیلی نسبت به اخریاش اروم تر بود ولی این دوسه تا زربه اخرو که زد بهم بی هوش شدم و نفسم رفت تا اینکه ساعت ۲ شب دیدم مادرمینا همه دوروبرم جمع شدن و مادرم داره گریه میکنه اونقد ترسیده بودم که مادرمینا هرچقد گفتن چیشده چیشده نتونستم حرف بزنم و بعد دو روز زبونم باز شد و تونستم ماجرارو واسشون تعریف کنم و رفتم حموم پشتنو کردم به روی آینه که دیدم رده سم اسب یا بزی اینا بود که دیدم رو کمرمه و به مادرمینا گفتم و منو بردن پیش یه دعا نویس و اون دعا نویس روی یه انگشتر برام یه دعا درمورد جن نوشت و گفت که هیچوقت اونو از دستم در نیارم و همیشه تو دستم باشه.ازتون خاهش میکنم که اگه هم خیلی شجاع و نترس هم هستین تو خونه یا باغ تنها نمونین چون این موجودات پست دمبال همین جور موقع ها هستن با تشکر از همه که داستانمو خوندین
۲.۹k
۱۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.