وحید با عصبانیت اتومبیل خود را روبروی پاساژ بزرگی پارک می
وحید با عصبانیت اتومبیل خود را روبروی پاساژ بزرگی پارک می کند،
با قدمهای سریع پله های ورودی را طی کرده و وارد پاساژ می شود. سردرِ مغازه ها را از نظر گذرانده و با دیدن مغازهای داخل آن میشود. فروشنده مشغول مرتب کردن میز ویترین طلا است.
وحید به محض ورود با عصبانیت می پرسد: «آقای پاکزاد؟!» «بله قربان... خودم هستم... امرتون؟!» «چطور به آدم چرکی مثل تو میگن پاکزاد؟» «...مؤدب باشید آقا!... اتفاقی افتاده؟» وحید سرش را از پشت ویترین نزدیک می کند و با صدای بلند می گوید: «...مرتیکه، تو خودت شرف و ناموس نداری، مزاحم ناموس مردم میشی؟!» فروشنده احساس ناامنی و نگرانی کرده و می گوید: «چی میگی؟!... به جا نمی آرم.» «... چرا مزاحم همسر من شدی!... هان؟!» پاکزاد در حالی که برآشفته شده تُن صدایش را بالا می برد: «مثل اینکه حالت خوب نیست!
همسرت کیه.» «خانم افسون!... یادت اومد؟!
«...خانم افسون مشتری منه، الانم چن ماهه بدهیاش رو نیاورده بده... اینکه
زنگ زدم بابت بدهیش، مزاحمته؟ تا جایی ام که یادمه، اون خانم میگفت
شوهر نداره!...» «کوری، شوهرشو نمی بینی جلوت وایساده؟» «اول عرضِ تبریک، بعدم عرضِ تعجیل تو تسویه... همین!» وحید به دو، سه نفری که از روی کنجکاوی به داخل مغازه آمده اند می گوید: «... شمام واسه طلبتون از یه زن، روزی شش وعده بهش زنگ میزنین؟!» پاکزاد با عصبانیت می گوید: «گنج پیدا نکردم که لی لی به لالای بدهکارم
بذارم... حالام اگه خیلی تعصبش داری، خب بدهیش رو صاف کن.» «صاف نکنم، چه غلطی میکنی؟» «...همونی که به خودش گفتم... سفته هاش رو میذارم اجرا!» «هر غلطی دلت خواست بکن، ولی دیگه باهاش تماس نگیر... میفهمی که!» «پس شما بهش بگین که دیگه جای گله نباشه.» یکی از همسایه های پاکزاد به وحید نزدیک می شود و می گوید: «شما که زحمت کشیدی تا اینجا اومدی، خوب حساب خانمت رو تسویه کن!» «شما بفرما به مغازت برس.» پاکزاد: «آقای محترم، ما با هم بحثی نداریم... دو تا راه داری... یا تسویه یا دادگاه.» «...تو که سر تا پات موردِه، حرف از دادگاه نزن، فهمیدی!...» پاکزاد با عصبانیت از پشت میز بیرون آمده و دست وحید را میگیرد: «...بیرون لطفاً... بفرما.» وحید: «بنداز دستت رو.. بنذار گفتم » «خیلی خوب... بفرما... من با شما هیچ بحثی ندارم.»
______________________
تلفن نشر داستان
ارسال رایگان به سراسر کشور
0912 421 4589
021 6692 8316
مجموعه آثار
#سیدمرتضی_مصطفوی
کتاب #زندگی_مه_آلود_پریا
✅ #گم_شده_ای_در_مه
✅ #سیمای_شکسته_پدرسالار
فیلم #خاکستروبرف
✅ #محدوده_ابری
سریال #آرام_میگیریم
با قدمهای سریع پله های ورودی را طی کرده و وارد پاساژ می شود. سردرِ مغازه ها را از نظر گذرانده و با دیدن مغازهای داخل آن میشود. فروشنده مشغول مرتب کردن میز ویترین طلا است.
وحید به محض ورود با عصبانیت می پرسد: «آقای پاکزاد؟!» «بله قربان... خودم هستم... امرتون؟!» «چطور به آدم چرکی مثل تو میگن پاکزاد؟» «...مؤدب باشید آقا!... اتفاقی افتاده؟» وحید سرش را از پشت ویترین نزدیک می کند و با صدای بلند می گوید: «...مرتیکه، تو خودت شرف و ناموس نداری، مزاحم ناموس مردم میشی؟!» فروشنده احساس ناامنی و نگرانی کرده و می گوید: «چی میگی؟!... به جا نمی آرم.» «... چرا مزاحم همسر من شدی!... هان؟!» پاکزاد در حالی که برآشفته شده تُن صدایش را بالا می برد: «مثل اینکه حالت خوب نیست!
همسرت کیه.» «خانم افسون!... یادت اومد؟!
«...خانم افسون مشتری منه، الانم چن ماهه بدهیاش رو نیاورده بده... اینکه
زنگ زدم بابت بدهیش، مزاحمته؟ تا جایی ام که یادمه، اون خانم میگفت
شوهر نداره!...» «کوری، شوهرشو نمی بینی جلوت وایساده؟» «اول عرضِ تبریک، بعدم عرضِ تعجیل تو تسویه... همین!» وحید به دو، سه نفری که از روی کنجکاوی به داخل مغازه آمده اند می گوید: «... شمام واسه طلبتون از یه زن، روزی شش وعده بهش زنگ میزنین؟!» پاکزاد با عصبانیت می گوید: «گنج پیدا نکردم که لی لی به لالای بدهکارم
بذارم... حالام اگه خیلی تعصبش داری، خب بدهیش رو صاف کن.» «صاف نکنم، چه غلطی میکنی؟» «...همونی که به خودش گفتم... سفته هاش رو میذارم اجرا!» «هر غلطی دلت خواست بکن، ولی دیگه باهاش تماس نگیر... میفهمی که!» «پس شما بهش بگین که دیگه جای گله نباشه.» یکی از همسایه های پاکزاد به وحید نزدیک می شود و می گوید: «شما که زحمت کشیدی تا اینجا اومدی، خوب حساب خانمت رو تسویه کن!» «شما بفرما به مغازت برس.» پاکزاد: «آقای محترم، ما با هم بحثی نداریم... دو تا راه داری... یا تسویه یا دادگاه.» «...تو که سر تا پات موردِه، حرف از دادگاه نزن، فهمیدی!...» پاکزاد با عصبانیت از پشت میز بیرون آمده و دست وحید را میگیرد: «...بیرون لطفاً... بفرما.» وحید: «بنداز دستت رو.. بنذار گفتم » «خیلی خوب... بفرما... من با شما هیچ بحثی ندارم.»
______________________
تلفن نشر داستان
ارسال رایگان به سراسر کشور
0912 421 4589
021 6692 8316
مجموعه آثار
#سیدمرتضی_مصطفوی
کتاب #زندگی_مه_آلود_پریا
✅ #گم_شده_ای_در_مه
✅ #سیمای_شکسته_پدرسالار
فیلم #خاکستروبرف
✅ #محدوده_ابری
سریال #آرام_میگیریم
۱.۸k
۲۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.