"گلرخ"
"گلرخ"
پارت ۳
من نمیدونم چرا هر بار خونه ی خاله فاطمه میام روضه اینا هم هستن ... اه اه ...اصلا یکی از دلایلی که من بدم میاد بیام روضه ها و مجلس های ختم صلوات خاله فاطمه فقط همین خانم و دخترشه ...😒 همچین از بالا به آدم نگاه میکنند که انگار کی هستن و از کجاااا اومدن ..! این زهرا خانوم که انگارررر فقط شوهر خودش پارچه فروشه تو بازار ...! باشه بابا ...حالا شوهرت چند دهنه مغازه تو بازار داره و چند تاش رو هم اجاره داده ..دلیل نمیشه تو انقدر برای ما قیافه بگیری ...خرپولید که باشید ...به ما چهههه ...اونم از زینب دخترشون ایشششش نه درسی خونده نه چیزی ...موندم به چیش مینازه ...! توی همین افکار بودم که یهو با سقلمه ی مامان از جا پریدم ...
-گلرخخخ ...
+ایششششش بله مامان پهلوم رو سوراخ کردی ..!
_پاشوو مادر پاشو برو کمک خاله ات یکم چایی بگیر تعارف کن ..مراسم تموم شد ...هزار دفعه اس صدات کردم اصلا تو حال خودت نیستی! من تو رو آوردم اینجا کمک کنی نه که بشینی یه گوشه بری تو فکر که ...
+چشممم چشممم
-رفتم سمت آشپزخونه و خاله رو به همراه دوستاش مشغول آماده کردن بساط پذیرایی دیدم ...
+خاله جون سفره که پره خوراکیه ... دیگه اینا چیه ...!
چه خبره آخه ؟!
آش پختی ...الویه هم درست کردی !؟
×خاله فاطمه: گلرخ جونم کاری نکردم خاله ...نذر داشتم همه اش رو درست کنم ... منم تک و تنها تو این خونه ... آقا رضا هم که صبح تا شب اداره اس ...دیگه چیکاررکنم ...
+قربون خاله ی خوشگلم برم من ... من عاشق دست پختتم آخه ...!
بده اون چایی هارو ببرم ...
خاله چایی هایی که داشتش میریخت رو کامل ریخت و قندون هم کنارش گذاشت داخل سینی و داد دست من ..
×بیا خاله جان ببر ...
+لبخندی به خاله ی نازم زدم که از خوشگلی چیزی کم نداشت و چایی هارو بردم ..به سمت پذیرایی ..
مامان بهم اشاره کرد اول ببرم به سمت زهرا خانم و دخترش زینب ... اه اه منم دیدم چاره ای ندارم چایی رو بردم سمتش و گفتم :بفرمایید زهراخانوم ...
زهرا خانم نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و لبخند مهربونی که اصلا به چهره اش نمیومد و بی سابقه بود زد و گفت ممنون دخترررر قشنگم ...
ههههه به من گفت دختررر قشنگم ... مهربون شده هااااا ...بعد هم چایی رو به سمت زینب دخترش گرفتم اونم یه لبخند مصنوعی زد و تشکر کرد و چایی برنداشت ... نخور خب فدا سرممم ..
کل سالن پذیرایی رو چایی چرخوندم و تعارف کردم ... داشتم میرفتم سینی خالی رو تحویل خاله بدم که حس کردم زهرا خانوم نگاه مهربون دیگه ای به سمتم انداخت ....
اینم خل شده ها ...نه این طوری مهربون شو نه اون طوری قیافه بگیرررر ... تعادل داشته باش خانم حاج احمد!
پارت ۳
من نمیدونم چرا هر بار خونه ی خاله فاطمه میام روضه اینا هم هستن ... اه اه ...اصلا یکی از دلایلی که من بدم میاد بیام روضه ها و مجلس های ختم صلوات خاله فاطمه فقط همین خانم و دخترشه ...😒 همچین از بالا به آدم نگاه میکنند که انگار کی هستن و از کجاااا اومدن ..! این زهرا خانوم که انگارررر فقط شوهر خودش پارچه فروشه تو بازار ...! باشه بابا ...حالا شوهرت چند دهنه مغازه تو بازار داره و چند تاش رو هم اجاره داده ..دلیل نمیشه تو انقدر برای ما قیافه بگیری ...خرپولید که باشید ...به ما چهههه ...اونم از زینب دخترشون ایشششش نه درسی خونده نه چیزی ...موندم به چیش مینازه ...! توی همین افکار بودم که یهو با سقلمه ی مامان از جا پریدم ...
-گلرخخخ ...
+ایششششش بله مامان پهلوم رو سوراخ کردی ..!
_پاشوو مادر پاشو برو کمک خاله ات یکم چایی بگیر تعارف کن ..مراسم تموم شد ...هزار دفعه اس صدات کردم اصلا تو حال خودت نیستی! من تو رو آوردم اینجا کمک کنی نه که بشینی یه گوشه بری تو فکر که ...
+چشممم چشممم
-رفتم سمت آشپزخونه و خاله رو به همراه دوستاش مشغول آماده کردن بساط پذیرایی دیدم ...
+خاله جون سفره که پره خوراکیه ... دیگه اینا چیه ...!
چه خبره آخه ؟!
آش پختی ...الویه هم درست کردی !؟
×خاله فاطمه: گلرخ جونم کاری نکردم خاله ...نذر داشتم همه اش رو درست کنم ... منم تک و تنها تو این خونه ... آقا رضا هم که صبح تا شب اداره اس ...دیگه چیکاررکنم ...
+قربون خاله ی خوشگلم برم من ... من عاشق دست پختتم آخه ...!
بده اون چایی هارو ببرم ...
خاله چایی هایی که داشتش میریخت رو کامل ریخت و قندون هم کنارش گذاشت داخل سینی و داد دست من ..
×بیا خاله جان ببر ...
+لبخندی به خاله ی نازم زدم که از خوشگلی چیزی کم نداشت و چایی هارو بردم ..به سمت پذیرایی ..
مامان بهم اشاره کرد اول ببرم به سمت زهرا خانم و دخترش زینب ... اه اه منم دیدم چاره ای ندارم چایی رو بردم سمتش و گفتم :بفرمایید زهراخانوم ...
زهرا خانم نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و لبخند مهربونی که اصلا به چهره اش نمیومد و بی سابقه بود زد و گفت ممنون دخترررر قشنگم ...
ههههه به من گفت دختررر قشنگم ... مهربون شده هااااا ...بعد هم چایی رو به سمت زینب دخترش گرفتم اونم یه لبخند مصنوعی زد و تشکر کرد و چایی برنداشت ... نخور خب فدا سرممم ..
کل سالن پذیرایی رو چایی چرخوندم و تعارف کردم ... داشتم میرفتم سینی خالی رو تحویل خاله بدم که حس کردم زهرا خانوم نگاه مهربون دیگه ای به سمتم انداخت ....
اینم خل شده ها ...نه این طوری مهربون شو نه اون طوری قیافه بگیرررر ... تعادل داشته باش خانم حاج احمد!
۶.۳k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.