ات ویو
ا.ت ویو
بیدار شدم درد بدی داشتم دستم داشت خون میومد به خون فوبیا داشتم، زدم زیر گریه نه بخاطر زخمم بخاطر این زندگی که داشتم همینطور که اشک میریختم صدایی از بیرون اتاق شنیدم:ارباب جونگکوک گوه خوردم(صدای شلیک) چی کشتش؟ پس اسم اونی که منو به این جهنم اورد جونگکوک بود. همینطور که گریه میکردم در باز شد همون مرد بود سریع جمع شدم و با لباسم اشکامو پاک کردم بهش دقت کردم خیلی عصبی بود
جونگکوک: دختره ی احمق چرا دستتو باز نکردی هان( خیلی عصبیو با داد)
ا.ت: مم من به خون فوفوبیا دارم
کوک: پس دلت میخواد عفونت کنه دستتو قطع کنی؟؟ خودت باز میکنی یا من بیام(یه جور تحدیدی گفت)
ا.ت: ن ن نه نزدیک نیااا خوخودم بازش میکنم
ویو
ات: شروع کرد به باز کردن دستش و چشماشو بسته بود کوک فکشو گرفت و گفت
کوک: چشاتو باز کن باید عادت کنی به خون
ات: توروخدا می می میترسم
کوک: باز میکنی چشماتو یا...
ات چشماشو باز کرد و باند و در اورد یه چیزی رو دستش نوشته شده بود مثل یه حروف انگلیسی
ا.ت دستم(هنگام گریه)
کوک: وق نزن الان میگم مسکن برات بزنن دردت اروم بشه
رفت بیرون و یه خانم بعدش اومد داخل و بهم مسکن زد و رفت به بدختیام فکر میکردم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم
بیدار شدم درد بدی داشتم دستم داشت خون میومد به خون فوبیا داشتم، زدم زیر گریه نه بخاطر زخمم بخاطر این زندگی که داشتم همینطور که اشک میریختم صدایی از بیرون اتاق شنیدم:ارباب جونگکوک گوه خوردم(صدای شلیک) چی کشتش؟ پس اسم اونی که منو به این جهنم اورد جونگکوک بود. همینطور که گریه میکردم در باز شد همون مرد بود سریع جمع شدم و با لباسم اشکامو پاک کردم بهش دقت کردم خیلی عصبی بود
جونگکوک: دختره ی احمق چرا دستتو باز نکردی هان( خیلی عصبیو با داد)
ا.ت: مم من به خون فوفوبیا دارم
کوک: پس دلت میخواد عفونت کنه دستتو قطع کنی؟؟ خودت باز میکنی یا من بیام(یه جور تحدیدی گفت)
ا.ت: ن ن نه نزدیک نیااا خوخودم بازش میکنم
ویو
ات: شروع کرد به باز کردن دستش و چشماشو بسته بود کوک فکشو گرفت و گفت
کوک: چشاتو باز کن باید عادت کنی به خون
ات: توروخدا می می میترسم
کوک: باز میکنی چشماتو یا...
ات چشماشو باز کرد و باند و در اورد یه چیزی رو دستش نوشته شده بود مثل یه حروف انگلیسی
ا.ت دستم(هنگام گریه)
کوک: وق نزن الان میگم مسکن برات بزنن دردت اروم بشه
رفت بیرون و یه خانم بعدش اومد داخل و بهم مسکن زد و رفت به بدختیام فکر میکردم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم
- ۲.۸k
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط