حرفی برای گفتن نداشتم
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁴
حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط سکوت کردم.
جونگکوک: دلت براش تنگ شده؟
ا/ت: اگه بگم نه...
دروغ گفتم.
دلم براش تنگ شده.
دارم سعی میکنم فراموشش کنم.
مطمئنم اونم منو فراموش کرده.
جونگکوک: فراموشت نکرده.
ا/ت: چه کرده باشه چه نکرده باشه برام مهم نیست. فقط نمیخوام دیگه بهش فکر کنم.
جونگکوک: خب...
دیگه نمیخوای بیای داخل؟
منو که بازجویی کردی دیگه چرا نمیخوای بیای داخل!؟
ا/ت: خوابم نمیبره...
تا وقتی این بارون تمام نشه.
جونگکوک: مطمئنم که بارون رو اصلا دوست نداری.
ا/ت: چون ندارم...
دوسش ندارم... ازش متنفرم.
اروم شروع کردم به خندیدن...
جونگکوک: مبدونی... اینکه یه نفر میتونه خیلی از درد هارو زر تندش پنهون کنت واقعا ترسناکه...
ا/ت: خیلی ترسناکه...
جونگکوک: وقتی ناراحتی گریه کن...
بخندی همچی بدتر میشه.درد داره.
ا/ت: نمیتونم گریه کنم. از وقتی تو اون عمارت لعنتی بخاطر گریه کردنم کتک میخوردم دیگه نمیتونم گریه کنم.
جونگکوک: از وقتی مادرت مرد کتک زدن پدرت شروع شد نه؟...
ا/ت: اون به روانی بود.. چه قبل مادرم. و چه بعدش...
جونگکوک: مادرت... چطوری مرد؟
همین سوال کافی بود که قلبم تو سینم مچاله بشه.
سعی کردم بی تفاوت باشم بی حس...
خنده ریزی کردم...
ا/ت: باور کنم که چیزی نمیدونی؟
جونگکوک: میدونم...
اما میخوام از زبون خودت بشنوم.
اون صحنه دوباره مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ا/ت:«تعریف کرد..»
با تموم شدن حرفم بغض بدی گلومو چنگ زد...
دستم رو گذاشتم رو گلوم یکم ماساژ دادم چشمام رو بستم...
با تعریف کردن اون خاطر لعنتی حالم بدتر شد...
با اینکه خودم بهتر از هرکسی میدونستم این داستان واقعی نیست یه ج*نایت بدتری پشتش بود...
به غیر از منو پدرم هیچکس از اون اتفاق چیزی نمیدوست... حتی تهیونگ.
این دروغی بود که به همه میگفتم و این خیلی درد داشت...
اشکی ازگوشه چشمم چیکید که سریع با پشت دستم پاکش کردم...
یکم با انگشتم شقیقه هامو ماساژ دادم چشمتمو بستم....
اما یهو با یه اغوش گرم فرو رفتم.
چشمامو باز کردم با تعجب سرمو برگردونموم.
جونگکوک بود که شونم رو گرفته بود منو تو بغلش غرق کرده بود اروم با دستش شونم رو نوازش میکرد...
این کارش اونقدر بهم ارامش داده بود که بعد این همه سال نفسم رو راحت دادم بیرون.
جونگکوک: بیشتر از چیزی که فکر میکردم تو زندگیت سختی کشیدی...
ا/ت: من زندگیم تاریکه...
خیلی هم تاریکه.
هرچی تلاش میکنم نمیتونم یه نور پیدا کنم...
جونگکوک: من دیگه به این تاریکی عادت کردم...
ا/ت: مثل اینکه منم باید عادت کنم...
جونگکوک: این سختیای زندگی برای ما تمامی نداره... پس باهاشون کنار بیا و...
ا/ت: یه لحظه صبر کن.
از بغلش اومدم بیرون رفتم سمت باغچه یه عمارت.
با چشمام دنبال یه سنگ بودم که تیز باشه که بالاخره پیداش کردم.
برش داشتم رفتم سمت جونگکوک جلوش رو یه پام نشستم.
ا/ت: نمیخوام...
نمیخوام رئیسم بهم اعتماد نداشته باشه.
هیچوقت نمیخوام...
پس...
سمت تیز سنگ رو محکم روی کف دستم کشیدم.
جونگکوک: دختر داری چیکار میکنی هاا؟!!
سریع دستم رو گرفت نگاهش کرد...
جونگکوک: خراشش خیلی عمیقه.
زود باش بیا داخل الان عفونت میکنه.
ا/ت: خون خودمو ریختم که سوگند بخورم هیچوقت به باند جئون خیانت نمیکنم.
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁴
حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط سکوت کردم.
جونگکوک: دلت براش تنگ شده؟
ا/ت: اگه بگم نه...
دروغ گفتم.
دلم براش تنگ شده.
دارم سعی میکنم فراموشش کنم.
مطمئنم اونم منو فراموش کرده.
جونگکوک: فراموشت نکرده.
ا/ت: چه کرده باشه چه نکرده باشه برام مهم نیست. فقط نمیخوام دیگه بهش فکر کنم.
جونگکوک: خب...
دیگه نمیخوای بیای داخل؟
منو که بازجویی کردی دیگه چرا نمیخوای بیای داخل!؟
ا/ت: خوابم نمیبره...
تا وقتی این بارون تمام نشه.
جونگکوک: مطمئنم که بارون رو اصلا دوست نداری.
ا/ت: چون ندارم...
دوسش ندارم... ازش متنفرم.
اروم شروع کردم به خندیدن...
جونگکوک: مبدونی... اینکه یه نفر میتونه خیلی از درد هارو زر تندش پنهون کنت واقعا ترسناکه...
ا/ت: خیلی ترسناکه...
جونگکوک: وقتی ناراحتی گریه کن...
بخندی همچی بدتر میشه.درد داره.
ا/ت: نمیتونم گریه کنم. از وقتی تو اون عمارت لعنتی بخاطر گریه کردنم کتک میخوردم دیگه نمیتونم گریه کنم.
جونگکوک: از وقتی مادرت مرد کتک زدن پدرت شروع شد نه؟...
ا/ت: اون به روانی بود.. چه قبل مادرم. و چه بعدش...
جونگکوک: مادرت... چطوری مرد؟
همین سوال کافی بود که قلبم تو سینم مچاله بشه.
سعی کردم بی تفاوت باشم بی حس...
خنده ریزی کردم...
ا/ت: باور کنم که چیزی نمیدونی؟
جونگکوک: میدونم...
اما میخوام از زبون خودت بشنوم.
اون صحنه دوباره مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ا/ت:«تعریف کرد..»
با تموم شدن حرفم بغض بدی گلومو چنگ زد...
دستم رو گذاشتم رو گلوم یکم ماساژ دادم چشمام رو بستم...
با تعریف کردن اون خاطر لعنتی حالم بدتر شد...
با اینکه خودم بهتر از هرکسی میدونستم این داستان واقعی نیست یه ج*نایت بدتری پشتش بود...
به غیر از منو پدرم هیچکس از اون اتفاق چیزی نمیدوست... حتی تهیونگ.
این دروغی بود که به همه میگفتم و این خیلی درد داشت...
اشکی ازگوشه چشمم چیکید که سریع با پشت دستم پاکش کردم...
یکم با انگشتم شقیقه هامو ماساژ دادم چشمتمو بستم....
اما یهو با یه اغوش گرم فرو رفتم.
چشمامو باز کردم با تعجب سرمو برگردونموم.
جونگکوک بود که شونم رو گرفته بود منو تو بغلش غرق کرده بود اروم با دستش شونم رو نوازش میکرد...
این کارش اونقدر بهم ارامش داده بود که بعد این همه سال نفسم رو راحت دادم بیرون.
جونگکوک: بیشتر از چیزی که فکر میکردم تو زندگیت سختی کشیدی...
ا/ت: من زندگیم تاریکه...
خیلی هم تاریکه.
هرچی تلاش میکنم نمیتونم یه نور پیدا کنم...
جونگکوک: من دیگه به این تاریکی عادت کردم...
ا/ت: مثل اینکه منم باید عادت کنم...
جونگکوک: این سختیای زندگی برای ما تمامی نداره... پس باهاشون کنار بیا و...
ا/ت: یه لحظه صبر کن.
از بغلش اومدم بیرون رفتم سمت باغچه یه عمارت.
با چشمام دنبال یه سنگ بودم که تیز باشه که بالاخره پیداش کردم.
برش داشتم رفتم سمت جونگکوک جلوش رو یه پام نشستم.
ا/ت: نمیخوام...
نمیخوام رئیسم بهم اعتماد نداشته باشه.
هیچوقت نمیخوام...
پس...
سمت تیز سنگ رو محکم روی کف دستم کشیدم.
جونگکوک: دختر داری چیکار میکنی هاا؟!!
سریع دستم رو گرفت نگاهش کرد...
جونگکوک: خراشش خیلی عمیقه.
زود باش بیا داخل الان عفونت میکنه.
ا/ت: خون خودمو ریختم که سوگند بخورم هیچوقت به باند جئون خیانت نمیکنم.
- ۴۱۲
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط