🌸
🌸
میخواهم درباره ی "طو "بنویسم .
درباره لبهات، چشمهات، دستهات.
درباره کیفیت وجود داشتنت، جاری بودنت، پناه بودنت.
درباره این که چطور وقتی تو را میبوسم، آتش ملایمی درون سینهام استخوانهای اندوه را ذوب میکند و من رویین تن میشوم و بعد که تو لب از لبم برمیداری و نگاهم میکنی، از دیدن صورتم در چشمهای تو نمیترسم و دیگر هیولا نیستم...
میخوام بگویم چگونه در زهرمارترین دورهی بشر، از مرگ و تباهی و جدل پناه میبرم به تو، ای دین تازهی مهربان.
که تو دقایق بعد از اذان موذنزاده ای ،
و دقایق بعد از آواز شجریانی،
و دقایق بعد از دعای پدربزرگی وقتی سر سجاده چشمهایش خیس می شد و الهی العفو می گفت.
میخواهم بگویم تو چطور در سادگی و شکوه و آرامش، وقتی حتی هیچ کاری نمی کنی جز با لبخند به دنیا نگاه کردن، چطور تمام معابد دنیایی به تنهایی.
می خواهم بنویسم که ماه نو تویی، وقتی تاریک ترین شبهای کوهستان را نیمه روشن می کنی تا من از یاد نبرم تاریکی یعنی نبودن نور، و تا تو هستی من تاریک نخواهم شد.
میخواهم بگویم چطور مرا که در ایستگاه قطار متروک جا ماندهبودم پیدا کردی و در چمدانت گذاشتی و بردی تا قله های آبی بدنت.
و یادم دادی علاقه رنج ندارد، شور دارد و شوریدگی علاقه اسمش دیوانگی نیست، اسم محترم و بزرگ و متبرکی دارد: شفا...
حوصله ات بکشد میخواهم خیلی حرفها بزنم برایت، برای چشمهای نگرانت وقتی نمیخندانمت،
برای دستهای نوازشگرت وقتی درد میکشم،
برای لبهایت وقتی مادربزرگم میشوی و دعا میخوانی.
برای وردهای آخر شبت وقتی میخواهی دردهای جهان معاصر را تسکین بدهی.
برای خدای مهربان لای سینههای تو،
برای شراب بوسههای طولانی اول صبح،
برای تنانگی و غوغا،
برای مستی و رقصیدن در چهارراه های شلوغ،
برای نوشیدنت،
برای خواستنت ای خواستنیترین،
ای بهار طولانی.
ای عشق،
ای کاملترین کلمه
میخواهم بگویم دوستت دارم پناهم...
💜🌸
میخواهم درباره ی "طو "بنویسم .
درباره لبهات، چشمهات، دستهات.
درباره کیفیت وجود داشتنت، جاری بودنت، پناه بودنت.
درباره این که چطور وقتی تو را میبوسم، آتش ملایمی درون سینهام استخوانهای اندوه را ذوب میکند و من رویین تن میشوم و بعد که تو لب از لبم برمیداری و نگاهم میکنی، از دیدن صورتم در چشمهای تو نمیترسم و دیگر هیولا نیستم...
میخوام بگویم چگونه در زهرمارترین دورهی بشر، از مرگ و تباهی و جدل پناه میبرم به تو، ای دین تازهی مهربان.
که تو دقایق بعد از اذان موذنزاده ای ،
و دقایق بعد از آواز شجریانی،
و دقایق بعد از دعای پدربزرگی وقتی سر سجاده چشمهایش خیس می شد و الهی العفو می گفت.
میخواهم بگویم تو چطور در سادگی و شکوه و آرامش، وقتی حتی هیچ کاری نمی کنی جز با لبخند به دنیا نگاه کردن، چطور تمام معابد دنیایی به تنهایی.
می خواهم بنویسم که ماه نو تویی، وقتی تاریک ترین شبهای کوهستان را نیمه روشن می کنی تا من از یاد نبرم تاریکی یعنی نبودن نور، و تا تو هستی من تاریک نخواهم شد.
میخواهم بگویم چطور مرا که در ایستگاه قطار متروک جا ماندهبودم پیدا کردی و در چمدانت گذاشتی و بردی تا قله های آبی بدنت.
و یادم دادی علاقه رنج ندارد، شور دارد و شوریدگی علاقه اسمش دیوانگی نیست، اسم محترم و بزرگ و متبرکی دارد: شفا...
حوصله ات بکشد میخواهم خیلی حرفها بزنم برایت، برای چشمهای نگرانت وقتی نمیخندانمت،
برای دستهای نوازشگرت وقتی درد میکشم،
برای لبهایت وقتی مادربزرگم میشوی و دعا میخوانی.
برای وردهای آخر شبت وقتی میخواهی دردهای جهان معاصر را تسکین بدهی.
برای خدای مهربان لای سینههای تو،
برای شراب بوسههای طولانی اول صبح،
برای تنانگی و غوغا،
برای مستی و رقصیدن در چهارراه های شلوغ،
برای نوشیدنت،
برای خواستنت ای خواستنیترین،
ای بهار طولانی.
ای عشق،
ای کاملترین کلمه
میخواهم بگویم دوستت دارم پناهم...
💜🌸
۳۵.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.