گاهی

گاهی
محومی شوم ازاین عالم،گویی نیستم...
نه می گویم نه می شنوم،فقط می بینم...
می بینم ادم هایی درحال رفت وامد
کبوترانی درحال پرواز
سبزه هایی درحال رویش...
گرگ هایی در کمین
گوسفندانی خواب...
خداوندا...
می گویم
من کیستم؟؟؟
اینجاکجاست؟؟؟
چرابعضی ادم ها اینگونه اند؟ من غریبم یااین دنیا بامن غریبگی می کند؟
اینجا وقتی به دیگران محبت می کنی ...
وقتی برای لبخندشان ، لبخند میزنی ویاغیب می شوی ...توراساده می نامند.
خدایا من، دیگرمن،سابق نیستم
من سابق بی وقفه به دیگران لبخند میزد..
اماحال باید حواسش باشد تا...
می گویم
شاید گلی تشنه ی باران باشد!!!
شاید ادمی با لبخند جان بگیرد..
دلم می خواهد
ببارم ...
دلم می خواهد
در چشمان همه ی ادم هاعشق و لبخندراببینم اما گاهی می مانم در کاربعضی از این ادم ها!!!!
,چه می خواهند؟؟
سخت است برایم باور اینکه یک ادم می تواند بد باشد!!!
نه!!!!
ادم ها بد نیستند
فقط گاهی جامه تیره بردل هایشان می پوشانند
فقط گاهی..
وقتی سربه هواراه می روم وغرق دراسمانم وابر سواری می کنم ،
دلم می خواهد
خدامراازاین زمین برداردودراسمانش جای دهد...
اخرآسمانش آنقدر زیباست که من از توصیفش عاجزم
فقط می توانم نگاهش کنم همین...!!!
اری فقط همین....
اما وقتی به زمین وکوه های بلند قامتش ،,خاک های بی ریایش ،گل های زیبا ومهربانش می نگرم ...
می خواهم بمانم...
اخردراین زمین انسان هایی نفس می کشند به نام مادر...
مادرانی که جان می دهند ،تا جان دهند به جگر گوشه هایشان
اینجا انسان هایی نفس می کشندبه نام پدر
پدرانی که بی صدا درخود می شکنند اماکوه زندگی عزیزانشان اند...
خداوندا ...
جان من....جان همین بارانت...
هیچ فرزندی،هیچ همسری،هیچ مادری...
اشک یک مرد رانبیند...
هیچ مادری ،هیچ پدری درداغ فرزند نسوزد...
دراین زمین ادم هایی هستند که درتنهایی شان غرق شده اند وراه ارام شدن رافراموش کرده اند یا نمی دانند
اخروقت هایی هست که بی قراری کلافه ات میکند...
اماباید دانست؛ گاهی آرام شدن با نگاهی به آسمان هم ممکن است
وگاهی با نفسی عمیق درسایه ی سبز بید مجنون
وگاهی بادراغوش کشیدن گیتار خاک خورده ی خانه ی مادربزرگ...
بیایید بیشتر لبخند بزنیم
بیایید همدیگرراساده نخوانیم
بیایید برای هم بگذریم از گذشتنی ها...
هر لحظه راباید نفس کشید،باید دید،باید خندید....
و
(نزدیک غروب افتاب است ومن صبح را دوست دارم....)

Baran M
دیدگاه ها (۴)

سوگندبه روشنایی ماه که نخواهم نوشید؛دیگر قهوه ای سرد وسوگند...

دردنیای من،حتی گنجشک ها هم بیهوده سخن نمی گویند بیهوده نگاه ...

پدرم ....پدرم توصیف شدنی نیست...خدایاخانه بی پدر خاموش است، ...

گاهی هم اینجوری فکر کنید بد نیستاﻭ " ﻣــﺮﺩ " ﺍﺳﺖخوابش از تو ...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط