چپتر آرکانیوم و جنون
چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنون
ماه ها گذشت...
و سکوت خانه کوچک لیندا تبدیل شد به چیزی شبیه قبرستان.
نه صدایی، نه خنده ای، نه حتی نور امیدی.
لیندا روزها مثل شبح راه می رفت؛
شب ها تا صبح بیدار می ماند و به نقطه ای خیره می شد که باربارا آخرین بار آخرین بار آنجا ایستاده بود.
انتقام، کینه، و حتی نفرت... همه از ذهنش رفته بود.
فقط یک چیز مانده بود:
دخترش.
و همین فکر آرام آرام او را به مسیر خطرناکی کشید.
ساخت آرکانیوم.
یک شب بارانی، لیندا به زیرزمین ساختمان متروکه ای رفت که قبلا در آنجا زندگی می کردند.
او با پول فروش آزمایشگاه قدیمی، وسایل قدیمی، دستگاه های نیمه خراب و کتاب هایی که از هر گوشه و کاندیدا کرده بود، شروع به ساختن جایی کرد که بعد ها نامش را گذاشت:
آرکانیوم.
آزمایشگاهی تاریک با دیوارهای سرد،
قفسه هایی پر از کتاب های فراموش شده،
و ابزار هایی که بیشتر شبیه وسایل جادوگر بود تا یک دانشمند.
لیندا شب به شب جلوتر می رفت.
خواب کم کرد، غذا کم کرد، و کم کم خودش را گم کرد.
گاهی وسط کار، دستش می لرزید و زیر لب می گفت:
_«باربارا... دارم میام سمتت... فقط صبر کن.»
اما حتی خودش هم می دانست چیزی که دنبالش است، دیگر فقط علم نیست.
یک شب، کتابی پیدا کرد که هیچ نویسنده و تاریخ چاپی نداشت.
صفحاتش سیاه بود، خط هایش کج و معوج، و هر کلمه اش بوی خطر می داد.
در بین صفحات، نامی دیده می شد که مثل زمزمه یک کابوس بود:
لرد آنوقت.
افسانه ها می گفتند او موجودی است که آرزو را برمی گرداند،
اما همیشه بهایی سنگین می گیرد.
لیندا می دانست دارد پا را از مرز انسان بودن فراتر می گذارد...
اما وقتی هیچ چیزی دیگری برای از دست دادن نداری، ترس معنی ندارد.
او ورد را خواند.
هوای آرکانیوم سرد شد.
دما پایین رفت.
چراغ ها سوسو زدند.
بعد...
شعله ای سیاه و یخ زده از وسط اتاق برخاست و موجودی از دل تاریکی بیرون آمد.
چشمانش مثل دو غار بی انتها بود.
_«چه می خواهی؟»
لرز بر بدن لیندا افتاد، ولی عقب نرفت.
صدایش شکست، اما محکم بود:
_«می خوام دخترم رو برگردوندم. هر قیمتی باشه.»
لرد آنون خندید؛ خنده ای آرام و ترسناک.
_«قیمت را می دانی؟ هر جان بازگردانده شده، بهایی می گیرد. آن که زنده شود... هرگز نباید این مکان را ترک کند. اگر حتی یک قدم بیرون بگذارد... هم او می میرد و هم تو عقل را از دست می دهی.»
لیندا بدون مکث گفت:
_«قبوله. فقط باربارا رو برگردون.»
لرد آنون دستش را بالا ببرد و نور آبی سردی در اتاق پیچید.
زمین لرزید...
کتاب ها افتادند...
و ناگهان صدایی آشنا شنیده شد.
صدایی کوچک...
کم جان...
اما واقعی:
_«مامان...؟»
لیندا روی زمین افتاد. باورش نمی شد.
باربارا رو به رو او بود. زنده. گرم. نفس دار.
او پشت سرش، صدای لرد آنون آمد:
_«یادت بماند... او فقط در اینجا زندگی می کند. بیرون... مرگ است.»
و با دود سیاه ناپدید شد.
لیندا گونه باربارا را بوسید و آرام گفت:
_«اگه دنیا بیرون خطرناک باشه... اینجا برای ما می شه دنیا.
از همین جا دوباره شروع می کنیم، دخترم.»
آرکانیوم دیگر فقط یک آزمایشگاه نبود.
خانه آنها بود.
پناهگاه شان.
و قفسی طلسم شده که فقط یک مادر حاضر بود که در آن زندگی کند.
ادامه دارد...
ماه ها گذشت...
و سکوت خانه کوچک لیندا تبدیل شد به چیزی شبیه قبرستان.
نه صدایی، نه خنده ای، نه حتی نور امیدی.
لیندا روزها مثل شبح راه می رفت؛
شب ها تا صبح بیدار می ماند و به نقطه ای خیره می شد که باربارا آخرین بار آخرین بار آنجا ایستاده بود.
انتقام، کینه، و حتی نفرت... همه از ذهنش رفته بود.
فقط یک چیز مانده بود:
دخترش.
و همین فکر آرام آرام او را به مسیر خطرناکی کشید.
ساخت آرکانیوم.
یک شب بارانی، لیندا به زیرزمین ساختمان متروکه ای رفت که قبلا در آنجا زندگی می کردند.
او با پول فروش آزمایشگاه قدیمی، وسایل قدیمی، دستگاه های نیمه خراب و کتاب هایی که از هر گوشه و کاندیدا کرده بود، شروع به ساختن جایی کرد که بعد ها نامش را گذاشت:
آرکانیوم.
آزمایشگاهی تاریک با دیوارهای سرد،
قفسه هایی پر از کتاب های فراموش شده،
و ابزار هایی که بیشتر شبیه وسایل جادوگر بود تا یک دانشمند.
لیندا شب به شب جلوتر می رفت.
خواب کم کرد، غذا کم کرد، و کم کم خودش را گم کرد.
گاهی وسط کار، دستش می لرزید و زیر لب می گفت:
_«باربارا... دارم میام سمتت... فقط صبر کن.»
اما حتی خودش هم می دانست چیزی که دنبالش است، دیگر فقط علم نیست.
یک شب، کتابی پیدا کرد که هیچ نویسنده و تاریخ چاپی نداشت.
صفحاتش سیاه بود، خط هایش کج و معوج، و هر کلمه اش بوی خطر می داد.
در بین صفحات، نامی دیده می شد که مثل زمزمه یک کابوس بود:
لرد آنوقت.
افسانه ها می گفتند او موجودی است که آرزو را برمی گرداند،
اما همیشه بهایی سنگین می گیرد.
لیندا می دانست دارد پا را از مرز انسان بودن فراتر می گذارد...
اما وقتی هیچ چیزی دیگری برای از دست دادن نداری، ترس معنی ندارد.
او ورد را خواند.
هوای آرکانیوم سرد شد.
دما پایین رفت.
چراغ ها سوسو زدند.
بعد...
شعله ای سیاه و یخ زده از وسط اتاق برخاست و موجودی از دل تاریکی بیرون آمد.
چشمانش مثل دو غار بی انتها بود.
_«چه می خواهی؟»
لرز بر بدن لیندا افتاد، ولی عقب نرفت.
صدایش شکست، اما محکم بود:
_«می خوام دخترم رو برگردوندم. هر قیمتی باشه.»
لرد آنون خندید؛ خنده ای آرام و ترسناک.
_«قیمت را می دانی؟ هر جان بازگردانده شده، بهایی می گیرد. آن که زنده شود... هرگز نباید این مکان را ترک کند. اگر حتی یک قدم بیرون بگذارد... هم او می میرد و هم تو عقل را از دست می دهی.»
لیندا بدون مکث گفت:
_«قبوله. فقط باربارا رو برگردون.»
لرد آنون دستش را بالا ببرد و نور آبی سردی در اتاق پیچید.
زمین لرزید...
کتاب ها افتادند...
و ناگهان صدایی آشنا شنیده شد.
صدایی کوچک...
کم جان...
اما واقعی:
_«مامان...؟»
لیندا روی زمین افتاد. باورش نمی شد.
باربارا رو به رو او بود. زنده. گرم. نفس دار.
او پشت سرش، صدای لرد آنون آمد:
_«یادت بماند... او فقط در اینجا زندگی می کند. بیرون... مرگ است.»
و با دود سیاه ناپدید شد.
لیندا گونه باربارا را بوسید و آرام گفت:
_«اگه دنیا بیرون خطرناک باشه... اینجا برای ما می شه دنیا.
از همین جا دوباره شروع می کنیم، دخترم.»
آرکانیوم دیگر فقط یک آزمایشگاه نبود.
خانه آنها بود.
پناهگاه شان.
و قفسی طلسم شده که فقط یک مادر حاضر بود که در آن زندگی کند.
ادامه دارد...
- ۱۷۳
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط