قاتل من BitaRrrr
#قاتل_من
پارت 1
بابای مایکی:"بفرما تو عشقم!"
مامان میتسویا:"ممنون عشقم!"
مایکی با عصبانیت داشت به اونا نگاه میکرد
میتسویا تو دلش:"هی! اون پسره چقدر ترسناکه!"
میتسویا:"سلام! اسم من میتسویا هست و ۱۸ سالمه! من وقتی 5 سال داشتم ، پدرم رو از دست دادم! الان مادرم بعد اینهمه سال یهو عاشق یه مرد شد! و اون مرد یه پسر خیلی عصبی داره به اسم مایکی که...*
بابای مایکی(جیمز):"خب! میتسویا! این داداشته! از حالا به بعد شما برادر هم هستید!"
مامان میتسویا(هانا):"اوهوم! من مادر دوتاتونم هستم!"
مایکی:"هوم! خب که چی؟مثلا بعد اینهمه سال پیدات شده که چی؟ من به این گندگی رو میخوای نگه داری؟"
بابای مایکی:"مایکی! اروم بگیر پسر! اصلا برو اتاقت!"
مایکی:"هوم! از خدامه که ای پسر بیریختع (میتسویا) رو نبینم!" و رفت
جیمز برگشت و سریع به میتسویا گفت:"اوه...ببخشید شرمنده! اون از وقتی که مامانش گفت قبول نمیکنم مایکی رو نگه دارم، خیلی افسرده و عصبی شد!"
میتسویا:"اهااا! بخاطر همین اینهمه عصبیه!"
جیمز:" بله بله پسرم!"
میتسویا:"راستی..این خونه چند اتاق داره!"
جیمز:" دو!"
میتسویا:"اما! پدر....پس شما چی؟؟"
جیمز:"ام .... من......!"
هانا و جیمز:"..ما! تصمیم گرفتیم که تو اتاق مایکی بخوابی!"
میتسویا:"چ..چی؟؟؟ من عمرا با اون نمیخوابم!"
جیمز:"خواب دیگه چیه این وسط؟ تخت هاتون که جدا هست ! فقط تو یه اتاق هستید!"
قلب میتسویا:::::تاپ-تاپ-تاپ-تاپ
میتسویا:"..چی..."
پایان
ادامه دارد
BitaRrrr
پارت 1
بابای مایکی:"بفرما تو عشقم!"
مامان میتسویا:"ممنون عشقم!"
مایکی با عصبانیت داشت به اونا نگاه میکرد
میتسویا تو دلش:"هی! اون پسره چقدر ترسناکه!"
میتسویا:"سلام! اسم من میتسویا هست و ۱۸ سالمه! من وقتی 5 سال داشتم ، پدرم رو از دست دادم! الان مادرم بعد اینهمه سال یهو عاشق یه مرد شد! و اون مرد یه پسر خیلی عصبی داره به اسم مایکی که...*
بابای مایکی(جیمز):"خب! میتسویا! این داداشته! از حالا به بعد شما برادر هم هستید!"
مامان میتسویا(هانا):"اوهوم! من مادر دوتاتونم هستم!"
مایکی:"هوم! خب که چی؟مثلا بعد اینهمه سال پیدات شده که چی؟ من به این گندگی رو میخوای نگه داری؟"
بابای مایکی:"مایکی! اروم بگیر پسر! اصلا برو اتاقت!"
مایکی:"هوم! از خدامه که ای پسر بیریختع (میتسویا) رو نبینم!" و رفت
جیمز برگشت و سریع به میتسویا گفت:"اوه...ببخشید شرمنده! اون از وقتی که مامانش گفت قبول نمیکنم مایکی رو نگه دارم، خیلی افسرده و عصبی شد!"
میتسویا:"اهااا! بخاطر همین اینهمه عصبیه!"
جیمز:" بله بله پسرم!"
میتسویا:"راستی..این خونه چند اتاق داره!"
جیمز:" دو!"
میتسویا:"اما! پدر....پس شما چی؟؟"
جیمز:"ام .... من......!"
هانا و جیمز:"..ما! تصمیم گرفتیم که تو اتاق مایکی بخوابی!"
میتسویا:"چ..چی؟؟؟ من عمرا با اون نمیخوابم!"
جیمز:"خواب دیگه چیه این وسط؟ تخت هاتون که جدا هست ! فقط تو یه اتاق هستید!"
قلب میتسویا:::::تاپ-تاپ-تاپ-تاپ
میتسویا:"..چی..."
پایان
ادامه دارد
BitaRrrr
- ۵.۷k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط