رقیبسخت
#رقیب_سخت
پارت
میدوریا:"ولی برای من کافی نیستت!"
باکوگو:" به ناز ترین خای.."
میدوریا:"تمومش کننن!"
باکوگو یهو با عصبانیت برگشت و بع میدوریا گفت:" پسریکهه! تمومش کن! فردا مدرسه هست بزا بخوابم!"
میدوریا پتو رو سرش کشید و پشت کرد بع باکوگو
باکوگو هوفی کشید و خوابید
*صبح روز بعد
شوتو:"پشمام واقعااا؟؟؟"
میدوریا:"اره بخدا! ولی حسابم نکرد هیچی گفتم پاشو من اینو میخوام اونو میخوام اصلا حسابم نکرد بدترش هم عصبی شد"
شوتو:"ایبابا. درست میشه بیخیال!"
باکوگو مثل همیشه با خشم اومد:"هوم.."
شوتو:"عع چطوری باکوگو بیا بشین"
باکوگو:"عمرا!"
شوتو:"تچ....بابا بیخیال تو با میدوریا میخابی بعد اینطوری مسکنی پیش من؟؟"
میدوریا از گردن شوتو زد محکم و گفت:"احمق....چرا میگی"
باکوگو چیزی نگفت و با خشم رفت
شوتو:"هی..کجاا" و بدو بدو افتاد دنبالش
میدوریا:"هوفف....تنها موندم باز...."
کلاس
معلم:"خب میدوریا عالیه پیشرفت کردی. اینا تلاشای خودته یا باکوگو"
میدوریا:"امم...حقیقتا باک.."
باکوگو:"من اصلا خونشون نرفتم. اصلا از اون جلسه به بعد همو ندیدیم تلاش های خودشه!"
معلم:"که اینطور"
شوتو یهو به باکوگو نگاه کرد و بعد ثانیه ها به میدوریا و با تعجب به هم نگاه کردن
.
.
بابای میدوریا:"خب الان شما که خیلی صمیمی شدید ، میخوام حقیقت رو بهتون بگم!"
بابای باکوگو:"آره حقیقت اینه که....
پایان
ادامه دارد
پارت
میدوریا:"ولی برای من کافی نیستت!"
باکوگو:" به ناز ترین خای.."
میدوریا:"تمومش کننن!"
باکوگو یهو با عصبانیت برگشت و بع میدوریا گفت:" پسریکهه! تمومش کن! فردا مدرسه هست بزا بخوابم!"
میدوریا پتو رو سرش کشید و پشت کرد بع باکوگو
باکوگو هوفی کشید و خوابید
*صبح روز بعد
شوتو:"پشمام واقعااا؟؟؟"
میدوریا:"اره بخدا! ولی حسابم نکرد هیچی گفتم پاشو من اینو میخوام اونو میخوام اصلا حسابم نکرد بدترش هم عصبی شد"
شوتو:"ایبابا. درست میشه بیخیال!"
باکوگو مثل همیشه با خشم اومد:"هوم.."
شوتو:"عع چطوری باکوگو بیا بشین"
باکوگو:"عمرا!"
شوتو:"تچ....بابا بیخیال تو با میدوریا میخابی بعد اینطوری مسکنی پیش من؟؟"
میدوریا از گردن شوتو زد محکم و گفت:"احمق....چرا میگی"
باکوگو چیزی نگفت و با خشم رفت
شوتو:"هی..کجاا" و بدو بدو افتاد دنبالش
میدوریا:"هوفف....تنها موندم باز...."
کلاس
معلم:"خب میدوریا عالیه پیشرفت کردی. اینا تلاشای خودته یا باکوگو"
میدوریا:"امم...حقیقتا باک.."
باکوگو:"من اصلا خونشون نرفتم. اصلا از اون جلسه به بعد همو ندیدیم تلاش های خودشه!"
معلم:"که اینطور"
شوتو یهو به باکوگو نگاه کرد و بعد ثانیه ها به میدوریا و با تعجب به هم نگاه کردن
.
.
بابای میدوریا:"خب الان شما که خیلی صمیمی شدید ، میخوام حقیقت رو بهتون بگم!"
بابای باکوگو:"آره حقیقت اینه که....
پایان
ادامه دارد
- ۵.۷k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط