یکی از علما در نیمه های شب از کوچه ای میگذشت دید یک پ
یکی از علما در نیمه های شب از کوچه ای میگذشت دید یک پیرزن و یک مرد یک تابوت میبرند
این عالِم تعجب کرد گفت نکند اینها این را کشته باشند که مخفیانه میبرند . عالم میگه رفتم جلو از پیر زن سوال کردم پیر زن گفت معاذ الله حاج اقا٬این فرزند من هست گفتم چرا پس مخفیانه میبری دفنش کنی؟گفت قضیه ای دارد .پسر من فلان کس هست که در شهر به گنهکار بودن شهرت دارد و همه به او مثال میزنند. پسرم مریض شد رو به قبله اش کردیم .گفت مادر جان سه تا حاجت از شما دارم گفتم بگو٬گفت حاجت اولم اینه که این موهای سپیدت را پریشان کنی بالا سر جنازه من و خدا را قسم بدی که من را ببخشد.
حاجت دومم اینه که ریسمانی گردن جنازه من بندازی و مرا دور حیاط بکشی رو زمین و از خدا بخوای من را ببخشد.
حاجت سوم این که مخفیانه دفنم کنی که مبادا مردم با شنیدن خبر مرگم من را نفرین کنند.
مادرش میگه پسرم مُرد وصیت اولش را اجرا کردم.رفتم وصیت دوم را اجرا کنم ریسمان انداختم گردنش دیدم یه موقع صدایی اومد که ای زن٬دوست ما را رها کن.دست ازاین کار کشیدم والان که میبینی دارم وصیت سوم را اجرا میکنم. اون عالم میگه گفتم این مرد شد از اولیاء خدا.
از مادرش اجازه گرفتم کفن و دفنش کنم . وقتی او را گذاشتم داخل قبر سنگ لحد چیدم سنگ اخر لحد را که خواستم بزارم بند کفن را باز کردم صورت جنازه را روی خاک بگذارم جنازه چشمش را باز کرد گفت شیخ خدا کریم است خدا مرا بخشید.
این عالِم تعجب کرد گفت نکند اینها این را کشته باشند که مخفیانه میبرند . عالم میگه رفتم جلو از پیر زن سوال کردم پیر زن گفت معاذ الله حاج اقا٬این فرزند من هست گفتم چرا پس مخفیانه میبری دفنش کنی؟گفت قضیه ای دارد .پسر من فلان کس هست که در شهر به گنهکار بودن شهرت دارد و همه به او مثال میزنند. پسرم مریض شد رو به قبله اش کردیم .گفت مادر جان سه تا حاجت از شما دارم گفتم بگو٬گفت حاجت اولم اینه که این موهای سپیدت را پریشان کنی بالا سر جنازه من و خدا را قسم بدی که من را ببخشد.
حاجت دومم اینه که ریسمانی گردن جنازه من بندازی و مرا دور حیاط بکشی رو زمین و از خدا بخوای من را ببخشد.
حاجت سوم این که مخفیانه دفنم کنی که مبادا مردم با شنیدن خبر مرگم من را نفرین کنند.
مادرش میگه پسرم مُرد وصیت اولش را اجرا کردم.رفتم وصیت دوم را اجرا کنم ریسمان انداختم گردنش دیدم یه موقع صدایی اومد که ای زن٬دوست ما را رها کن.دست ازاین کار کشیدم والان که میبینی دارم وصیت سوم را اجرا میکنم. اون عالم میگه گفتم این مرد شد از اولیاء خدا.
از مادرش اجازه گرفتم کفن و دفنش کنم . وقتی او را گذاشتم داخل قبر سنگ لحد چیدم سنگ اخر لحد را که خواستم بزارم بند کفن را باز کردم صورت جنازه را روی خاک بگذارم جنازه چشمش را باز کرد گفت شیخ خدا کریم است خدا مرا بخشید.
۱.۳k
۰۱ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.