ستاره های بی رحم:) پارت آخر
مین سو با لرزشی در دست، کلید کوچک را در قفل زنگ زده چرخاند. صدای ناهنجاری از قفل بلند شد، مثل ناله ای که سالها در تاریکی خفه شده بود. سپس با یک کلیک آرام، قفل باز شد. مین سو نفس عمیقی کشید، بوی نم و زنگ زدگی که تا لحظاتی پیش او را احاطه کرده بود، به آرامی جای خود را به بوی هوای تازه و خنک بیرون میداد. او در را به آرامی باز کرد و به بیرون نگاه کرد. نور ماه به آرامی به انبار نفوذ میکرد. اولین چیزی که دید، آسمان شب و ستارههایی بود که در تاریکی شب میدرخشیدند. در آن لحظه، اشک شوق چشمهایش را پر کرد. نه فقط به خاطر آزادی، بلکه به خاطر قدرت اراده و استقامتی که در طول این شب سخت از خود نشان داده بود. او با لبخندی ضعیف اما پیروزمندانه، قدم به بیرون گذاشت. دنیا، با تمام دشواریهایش، باز هم زیبا بود
صدای خشکی، مثل شکستن شاخه ای خشک در سکوت شب، مین سو را به خود آورد. لحظهای قبل، او در حال لذت بردن از آزادی تازه یافتهاش بود، هوای خنک شب را به ریههایش میکشید و به ستارگان خیره شده بود. اما حالا، دردی تیز و سوزان در قفسه سینهاش پراکنده میشد، گویی چاقویی داغ به قلبش فرو رفته است. او به عقب برگشت، اما فقط تاریکی را دید. هیچکس آنجا نبود. فقط سیاهی. او دستش را به جای درد فشار داد، و حس کرد خون گرم روی دستانش جاری میشود. ستارگان، که لحظاتی پیش نمادی از امید بودند، حالا مثل چشمان بیرحمی به او نگاه میکردند. مین سو با دردی غیرقابل تحمل، به آرامی به زمین افتاد. آخرین چیزی که دید، نه آسمان ستاره باران، بلکه تاریکی مطلق و خالی بود. تنها صدای نفسهای سخت و قطع قطع او، سکوت شب را میشکست، تا اینکه برای همیشه خاموش شد
چند روز بعد، جسد مین سو توسط یک کشاورز محلی در نزدیکی انبار پیدا شد. خبر مرگ او مانند موجی در میان اهالی روستا پیچید. برخی از ساکنان، مین سو را فردی مرموز و عجیب میدانستند. اما بعضی دیگر، او را جوان با ارادهای قوی میدانستند که سرنوشت ناخوشایندی برایش رقم خورده بود. پلیس وارد ماجرا شد و انبار را مورد بازرسی قرار داد. آنها هیچ سرنخی از قاتل پیدا نکردند. پرونده مین سو به عنوان یک قتل مرموز و حل نشده بسته شد. اما در ذهن اهالی روستا، داستان مین سو به عنوان افسانه ای از جوانی شجاع و محکوم به سرنوشت تلخ نگه داشته شد. برخی میگفتند که روح مین سو هنوز در انبار سرگردان است و به دنبال عدالت میگردد. برخی دیگر اعتقاد داشتند که قتل مین سو کار نیرویی فراتر از توانایی انسان بوده است. و انبار قدیمی، با سایههای تاریکش، تا ابد رمز و راز مرگ مین سو را در خود نگه خواهد داشت
.
.
.
.
پایان:))
صدای خشکی، مثل شکستن شاخه ای خشک در سکوت شب، مین سو را به خود آورد. لحظهای قبل، او در حال لذت بردن از آزادی تازه یافتهاش بود، هوای خنک شب را به ریههایش میکشید و به ستارگان خیره شده بود. اما حالا، دردی تیز و سوزان در قفسه سینهاش پراکنده میشد، گویی چاقویی داغ به قلبش فرو رفته است. او به عقب برگشت، اما فقط تاریکی را دید. هیچکس آنجا نبود. فقط سیاهی. او دستش را به جای درد فشار داد، و حس کرد خون گرم روی دستانش جاری میشود. ستارگان، که لحظاتی پیش نمادی از امید بودند، حالا مثل چشمان بیرحمی به او نگاه میکردند. مین سو با دردی غیرقابل تحمل، به آرامی به زمین افتاد. آخرین چیزی که دید، نه آسمان ستاره باران، بلکه تاریکی مطلق و خالی بود. تنها صدای نفسهای سخت و قطع قطع او، سکوت شب را میشکست، تا اینکه برای همیشه خاموش شد
چند روز بعد، جسد مین سو توسط یک کشاورز محلی در نزدیکی انبار پیدا شد. خبر مرگ او مانند موجی در میان اهالی روستا پیچید. برخی از ساکنان، مین سو را فردی مرموز و عجیب میدانستند. اما بعضی دیگر، او را جوان با ارادهای قوی میدانستند که سرنوشت ناخوشایندی برایش رقم خورده بود. پلیس وارد ماجرا شد و انبار را مورد بازرسی قرار داد. آنها هیچ سرنخی از قاتل پیدا نکردند. پرونده مین سو به عنوان یک قتل مرموز و حل نشده بسته شد. اما در ذهن اهالی روستا، داستان مین سو به عنوان افسانه ای از جوانی شجاع و محکوم به سرنوشت تلخ نگه داشته شد. برخی میگفتند که روح مین سو هنوز در انبار سرگردان است و به دنبال عدالت میگردد. برخی دیگر اعتقاد داشتند که قتل مین سو کار نیرویی فراتر از توانایی انسان بوده است. و انبار قدیمی، با سایههای تاریکش، تا ابد رمز و راز مرگ مین سو را در خود نگه خواهد داشت
.
.
.
.
پایان:))
- ۳.۴k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط