دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد.
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگی‌های اطرافمون بزرگتره ...
دیدگاه ها (۵)

مادرم میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است. نمازش ترک نمی شو...

نخنـد جانـمنخـندآدم دست و پای دلشمیان چال گونه ات میشـکند .....

صرفا برای توﻣﻬﺮﺑﺎﻧــــــﻢ !!!ﺑﻬﺎﻧـــــﻪ ﻫــــﺎﯼ ﮔـــــﺎﻩ ﻭ ﺑ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط