به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد به من گفت ...

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد به من گفت: نرو که بن بسته!

گوش نکردم، رفتم.

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛
پیر شده بودم!
دیدگاه ها (۱)

ﺧﺪﺍﯾﺎﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ شکرﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘ...

امروز بوی آرامش می دهد .‌‌‌...! سپردن همه چیز به دستان گرم خ...

🙂

ای کاش پستچی بودم وهر صبح حال خوب می‌بردم برای آدم ها.هربار ...

p2

#invisiblelovePart_2رفتم در رو باز کردمیه بسته پشت در بود ، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط