رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده از تو باشد تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو

شادی چرا رمیده آتش چرا فسرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

می رفت گرد راهش از دود آه تیره

نیلو فرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده

سیمین_بهبهانی
دیدگاه ها (۲)

زلف و رخسار تو ره ؛بر دل بیتاب زنندرهزنان قافله را ، در شب م...

این اواخر به من فکر می کنیو دلت برایم تنگ می شود!کاش زنده بو...

....تولدم....

کنار سیب و رازقینشسته عطر عاشقیمن از تبار خستگیبی خبر از دلب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط