آخر هفته که می شود دلم قدری بیشتر کودکی و هیجان می خواهد.
آخر هفته که می شود دلم قدری بیشتر کودکی و هیجان می خواهد...
کودکی هایم پراکنده اند، آخرِ هفته به سراغِ این تکه های پراکنده می روم تا پازلِ خاطراتم تکمیل شود ...
باید کوچه ها را بگردم،سنگ فرشهایی که شوقِ معصومانه ام را نفس کشیدند،درختهایی که روزهایم را با طیفی از سبزها،رنگ می پاشیند و گلها که همبازیِ دلنشینِ من بودند ...
باید برگردم به حیاطِ خانه ی مادربزرگ، خودم را لابلای درختهای انگور و انار و سیب پیدا کنم و قلبم مثلِ آن روزها از هزار دانه ی انار سرخ تر شود...دانه دانه خاطراتم را مرور می کنم...
مثلِ آن وقتها روی ایوان خانه شان قدم بزنم و با صدای بلند کتاب بخوانم، با ذوقی تمام نشدنی به سراغِ کتابخانه ی پدربزرگ بروم و بعد هم یک گوشه مظلومانه بنشینم و سرم توی کتابِ قطوری فرو برود، گاهی هم بی وقفه بروم توی حیاط و سر به سر سنجاقک و شاپرک ها یا ماهی های توی حوض بگذارم و آن میان شمعدانی ها را نوازش کنم ...
کودکی های من میانِ گلبرگهای شمعدانی پراکنده اند، لابلای عطرِ درختهای بهآرنارنج و کوچه پس کوچه هایی که با خستگی هایم کلافه می شدند و شادی هایم را خالصانه در آغوش می کشیدند...
آخرِ هفته ها کودکانه خاطره می سازم ، انگار قصه ای خواندنی را چندین باره مرور می کنم و سیر نمی شوم ، لحظه هایم چه ساده و صمیمی،رنگِ خوش خیالی می گیرند...
کودکی هایم پراکنده اند، آخرِ هفته به سراغِ این تکه های پراکنده می روم تا پازلِ خاطراتم تکمیل شود ...
باید کوچه ها را بگردم،سنگ فرشهایی که شوقِ معصومانه ام را نفس کشیدند،درختهایی که روزهایم را با طیفی از سبزها،رنگ می پاشیند و گلها که همبازیِ دلنشینِ من بودند ...
باید برگردم به حیاطِ خانه ی مادربزرگ، خودم را لابلای درختهای انگور و انار و سیب پیدا کنم و قلبم مثلِ آن روزها از هزار دانه ی انار سرخ تر شود...دانه دانه خاطراتم را مرور می کنم...
مثلِ آن وقتها روی ایوان خانه شان قدم بزنم و با صدای بلند کتاب بخوانم، با ذوقی تمام نشدنی به سراغِ کتابخانه ی پدربزرگ بروم و بعد هم یک گوشه مظلومانه بنشینم و سرم توی کتابِ قطوری فرو برود، گاهی هم بی وقفه بروم توی حیاط و سر به سر سنجاقک و شاپرک ها یا ماهی های توی حوض بگذارم و آن میان شمعدانی ها را نوازش کنم ...
کودکی های من میانِ گلبرگهای شمعدانی پراکنده اند، لابلای عطرِ درختهای بهآرنارنج و کوچه پس کوچه هایی که با خستگی هایم کلافه می شدند و شادی هایم را خالصانه در آغوش می کشیدند...
آخرِ هفته ها کودکانه خاطره می سازم ، انگار قصه ای خواندنی را چندین باره مرور می کنم و سیر نمی شوم ، لحظه هایم چه ساده و صمیمی،رنگِ خوش خیالی می گیرند...
۱۲۰.۰k
۲۳ دی ۱۴۰۰