رمان تاوان دروغ پارت سی ام
رمان تاوان دروغ #پارت_سی_ام
بعد خوردن قهوه و کیک ها تصمیم گرفتیم بازی کنیم . ارشام پیشنهاد داد گوشی هامون رو بزاریم وسط . هر کدوم شانسی یکی رو انتخاب کنیم . تا اخر بازی باید با همون گوشی کار کنیم و ....
متاسفانه همه قبول کردن ولی من گفتم نمیام که به زور اوردنم توی بازی . به بهدخت گوشی مهیار به من گوشی ارشام به نیلو گوشی بهدخت به مهیار گوشی ارشام به ارشام گوشی بنیامین و به بنیامین گوشی من رسید . قرار شد از بهدخت شروع شه و اول اولین پیامک گوشی و بعد اخرین پیامک گوشی رو بخونیم . اولین پیامکا چیز جالبی نبود ولی اخرین پیامکا یکم باحال بود .
بهدخت _ اخرین پیامبر مهیار : سلام مامان خونه نازی ایم میخوایم بریم ددر دودور .
ارشام _ بنیامین ، به دوس دخترت پیام داده بودی نه ؟
بنی _ ام... ن ... ن بابا ....
ارشام _ خب پسر فهمیدیم . و همه باهم خندیدیم .
بنی _ ن بابا بخدا دوس دخترم نیس .
مهیار _ به به پس کیه ؟
منظورشو قشنگ فهمیدم برا همین پقی زدم زیر خنده . نیلوفرم فهمید و اونم شرو کرد به خندیدن .
بنی _ خب خب . بابا یکی از فامیلامه دیگ . فضولی در چه حد عزیزان ؟
بهدخت _ به به . کی هس این فامیل عزیز که من نمیشناسم ؟
منم سریع ادامه دادم : فضولی محسوب نیس . بازی پیشنهاد دوست عزیزتون بود و با تمسخر یه لبخند به ارشام زدم . بعدم بهدخت بهم یه لایک داد .
نیلو _ بسه باو جمش کنین دیگ . بریم نفر بعد . وگرن میزنم تک تکتون و .... میکنما .
_ و ارشام . ارشام ؟ میبینم خیلی لاو میترکوندیا شیطون ! و بهش یه لبخند شیطونی زدم .
ارشام با حالت تعجب گفت : اع کو ببینم ؟ و گوشیو از دستم گرف . با صدایی نه چندان اروم و حالت بهت زده گفت : اععع مگ من اینو پاک نکرده بودم ؟؟؟؟؟ و همه خندیدیم .
نیلو _ خب نازنین جان بخون ببینیم چه لاوایی میترکونده ؟
_ هیچی باو . زشته...
بهدخت _ به به . چه حرفا ؟؟؟؟؟ منظورت ...... دیگ نازی ؟
_ افرین به دوس باهوش خودم .
مهیار و بنیامینم که داشتن از خنده غش میرفتن . خلاصه پیامارو خوندیم و کلی خندیدیم و رفتیم تا به ادامه خریدا برسیم . رفتیم جلو یه مغازه طلا و جواهر و بدلیجات . یه گوشواره خوشگل بدلی سفید رنگ دیدم .یه دایره بود که پا چند تا دایره کوچیک تر به دو تا دایره های دیگ وصل میشد . گردنبند قشنگ پیدا نکردم و به جاش یه انگشتر دیدم که اونم خیلی قشنگ بود . همینارو خریدم . بهدختم یه گوشواره قرمز که به لباسش میومد خرید و یه گردنبندم با طرح اسمش سفارش داد .
به مغازه ساعت فروشی هم رفتیم یه ساعت که صفحش سفید بود و بندهاش طلایی و عقربه ها و شماره هاشم طلایی بود خریدم و بهدخت یه ساعت که بند هاش طلایی بود صفحش سفید و عقربه ها و شماره هاش مشکی بود خرید .
در اخر هم من یه شال صورتی که به لباسم میومد و بهدختم یه شال قرمز قشنگ خرید ....
بعد خوردن قهوه و کیک ها تصمیم گرفتیم بازی کنیم . ارشام پیشنهاد داد گوشی هامون رو بزاریم وسط . هر کدوم شانسی یکی رو انتخاب کنیم . تا اخر بازی باید با همون گوشی کار کنیم و ....
متاسفانه همه قبول کردن ولی من گفتم نمیام که به زور اوردنم توی بازی . به بهدخت گوشی مهیار به من گوشی ارشام به نیلو گوشی بهدخت به مهیار گوشی ارشام به ارشام گوشی بنیامین و به بنیامین گوشی من رسید . قرار شد از بهدخت شروع شه و اول اولین پیامک گوشی و بعد اخرین پیامک گوشی رو بخونیم . اولین پیامکا چیز جالبی نبود ولی اخرین پیامکا یکم باحال بود .
بهدخت _ اخرین پیامبر مهیار : سلام مامان خونه نازی ایم میخوایم بریم ددر دودور .
ارشام _ بنیامین ، به دوس دخترت پیام داده بودی نه ؟
بنی _ ام... ن ... ن بابا ....
ارشام _ خب پسر فهمیدیم . و همه باهم خندیدیم .
بنی _ ن بابا بخدا دوس دخترم نیس .
مهیار _ به به پس کیه ؟
منظورشو قشنگ فهمیدم برا همین پقی زدم زیر خنده . نیلوفرم فهمید و اونم شرو کرد به خندیدن .
بنی _ خب خب . بابا یکی از فامیلامه دیگ . فضولی در چه حد عزیزان ؟
بهدخت _ به به . کی هس این فامیل عزیز که من نمیشناسم ؟
منم سریع ادامه دادم : فضولی محسوب نیس . بازی پیشنهاد دوست عزیزتون بود و با تمسخر یه لبخند به ارشام زدم . بعدم بهدخت بهم یه لایک داد .
نیلو _ بسه باو جمش کنین دیگ . بریم نفر بعد . وگرن میزنم تک تکتون و .... میکنما .
_ و ارشام . ارشام ؟ میبینم خیلی لاو میترکوندیا شیطون ! و بهش یه لبخند شیطونی زدم .
ارشام با حالت تعجب گفت : اع کو ببینم ؟ و گوشیو از دستم گرف . با صدایی نه چندان اروم و حالت بهت زده گفت : اععع مگ من اینو پاک نکرده بودم ؟؟؟؟؟ و همه خندیدیم .
نیلو _ خب نازنین جان بخون ببینیم چه لاوایی میترکونده ؟
_ هیچی باو . زشته...
بهدخت _ به به . چه حرفا ؟؟؟؟؟ منظورت ...... دیگ نازی ؟
_ افرین به دوس باهوش خودم .
مهیار و بنیامینم که داشتن از خنده غش میرفتن . خلاصه پیامارو خوندیم و کلی خندیدیم و رفتیم تا به ادامه خریدا برسیم . رفتیم جلو یه مغازه طلا و جواهر و بدلیجات . یه گوشواره خوشگل بدلی سفید رنگ دیدم .یه دایره بود که پا چند تا دایره کوچیک تر به دو تا دایره های دیگ وصل میشد . گردنبند قشنگ پیدا نکردم و به جاش یه انگشتر دیدم که اونم خیلی قشنگ بود . همینارو خریدم . بهدختم یه گوشواره قرمز که به لباسش میومد خرید و یه گردنبندم با طرح اسمش سفارش داد .
به مغازه ساعت فروشی هم رفتیم یه ساعت که صفحش سفید بود و بندهاش طلایی و عقربه ها و شماره هاشم طلایی بود خریدم و بهدخت یه ساعت که بند هاش طلایی بود صفحش سفید و عقربه ها و شماره هاش مشکی بود خرید .
در اخر هم من یه شال صورتی که به لباسم میومد و بهدختم یه شال قرمز قشنگ خرید ....
۵۶.۲k
۱۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.