رمان تاوان دروغ پارت بیست ونهم
رمان تاوان دروغ #پارت_بیست_ونهم
واااای خدا دلم داره از گرسنگی خودشو میکشه . در حالی که داشتیم راه میرفتیم گفتم : بروبچ نظرتون چیه بریم کافه ای جایی یه چیزی بخوریم ؟ دارم از گشنگی میمیرم .
مهیار _ اره منم خیلی گرسنمه . یه کافه خوب میشناسم . بریم ؟
و با موافقت بقیه راه افتادیم . رسیدیم جلوی در کافه . وااای که دلم خیلی درد میکنه . اوووف جه جای شیکیه . زدم تو پهلو مهیار و اروم گفتم : ایول پسر . خیلی عالیه . نکنه با دوس دخترت اومده بودی ؟ و با شیطنت بهش لبخند زدم .
مهیار _ چته دختر جون؟ خیلی ریزی ولی دستت خیلی محکمه ها . ای بابا دوست دخترمون کجا بود خواهر من ؟
_ اشکال نداره عزیزم خودم یه خوبشو پیدا میکنم برات . و یه بشکن زدم و خندیدم .
رفتیم طبقه ی بالا و روی یه میز ۶ نفره نشستیم . بنیامین گوشیشو برداشت و گفت میخواد زنگ بزنه به دوستش اونم بیاد .
_ سلام داداش . خوبی ؟
_ ....
_ مرسی به خوبیت .
_....
_ ای بابا چکار کنم دیگ سرم خیلی شلوغه
_ ....
_ نه . با چن نفری اومدیم بیرون خواستم بگم شما هم بیای .
_ ....
_ زحمت چیه عزیز ؟ تو که از خودمونی .
_....
_ با خواهرم و دوستش نازنین جان و دختر خاله و پسر خالش نیلوفر و مهیار .
_ ....
_ اره ادرسو برات میفرستم .
_ ...
_ قربونت سلامت باشی . خدافظ
_.....
و گوشیو قطع کرد . بعد اومد نشست سرمیز و ادرسو برای دوستش فرستاد . منم به دلیل فضولیت زیاد درباره دوستش پرسیدم .
_ خب اقا بنیامین . مهمون دعوت کردی ؟ کی هست حالا این اقای خوش شانس که با ما همنشین میشه ؟
و حواسم نبود که یک سوتی شدیدا بزرگ دادم . بنیامین خندید و گفت : خودت که گفتی اقا دیگه . دوستمه . از راهنمایی با همیم . اسمش ارشامه . پسر خیلی خوبیه .
و بهدخت سوتی بدتر از منو داد و گفت : اه اه این پسر ایکبیریه سمج ؟؟؟ اوووق ازش متنفرم . یه جوری خودشو میگیره انگار کی هس حالا .
هس میکنم میخواس تو دلش بگه و با این حرفش همه هر و هر بهش خندیدیم . به دلیل اومدن گارسون و گرفتن سفارش ها ساکت شدیم و هممون تصمیم گرفتیم کیک و قهوه سفارش بدیم . داشتیم تعریف میکردیم که یه پسر اومد طرف میزمون . اووووف عجب جیگریه هاااا . زدم تو پهلو بهدخت و اروم گفتم : بهدخت . اینو . خیلی عشقه هاا .
_ خاک تو سرت نازی دوست بنیامینه .
که دیدم بعلههه با بنیامین سلام احوال پرسی کردن . اومد سمت ما و بنیامین باماها اشناش کرد و ارشام با مهیار دست داد . من کنار بهدخت نشسته بودم و صندلی بغلیم خالی بود . بعد صندلی خالی بنیامین ، مهیار و در اخر نیلو . برا همین ارشام نشست پیش من .
خودمم زیاد ازش خوشم نیومد . بهدخت راس میگف . خعلی خودشو میگرف . غرم زیاد میزد . کلا یه چی بهش میگفتی تا جوابتو نمیداد راضی نمیشد . ولی قیافش خیلی خوب بود .....
واااای خدا دلم داره از گرسنگی خودشو میکشه . در حالی که داشتیم راه میرفتیم گفتم : بروبچ نظرتون چیه بریم کافه ای جایی یه چیزی بخوریم ؟ دارم از گشنگی میمیرم .
مهیار _ اره منم خیلی گرسنمه . یه کافه خوب میشناسم . بریم ؟
و با موافقت بقیه راه افتادیم . رسیدیم جلوی در کافه . وااای که دلم خیلی درد میکنه . اوووف جه جای شیکیه . زدم تو پهلو مهیار و اروم گفتم : ایول پسر . خیلی عالیه . نکنه با دوس دخترت اومده بودی ؟ و با شیطنت بهش لبخند زدم .
مهیار _ چته دختر جون؟ خیلی ریزی ولی دستت خیلی محکمه ها . ای بابا دوست دخترمون کجا بود خواهر من ؟
_ اشکال نداره عزیزم خودم یه خوبشو پیدا میکنم برات . و یه بشکن زدم و خندیدم .
رفتیم طبقه ی بالا و روی یه میز ۶ نفره نشستیم . بنیامین گوشیشو برداشت و گفت میخواد زنگ بزنه به دوستش اونم بیاد .
_ سلام داداش . خوبی ؟
_ ....
_ مرسی به خوبیت .
_....
_ ای بابا چکار کنم دیگ سرم خیلی شلوغه
_ ....
_ نه . با چن نفری اومدیم بیرون خواستم بگم شما هم بیای .
_ ....
_ زحمت چیه عزیز ؟ تو که از خودمونی .
_....
_ با خواهرم و دوستش نازنین جان و دختر خاله و پسر خالش نیلوفر و مهیار .
_ ....
_ اره ادرسو برات میفرستم .
_ ...
_ قربونت سلامت باشی . خدافظ
_.....
و گوشیو قطع کرد . بعد اومد نشست سرمیز و ادرسو برای دوستش فرستاد . منم به دلیل فضولیت زیاد درباره دوستش پرسیدم .
_ خب اقا بنیامین . مهمون دعوت کردی ؟ کی هست حالا این اقای خوش شانس که با ما همنشین میشه ؟
و حواسم نبود که یک سوتی شدیدا بزرگ دادم . بنیامین خندید و گفت : خودت که گفتی اقا دیگه . دوستمه . از راهنمایی با همیم . اسمش ارشامه . پسر خیلی خوبیه .
و بهدخت سوتی بدتر از منو داد و گفت : اه اه این پسر ایکبیریه سمج ؟؟؟ اوووق ازش متنفرم . یه جوری خودشو میگیره انگار کی هس حالا .
هس میکنم میخواس تو دلش بگه و با این حرفش همه هر و هر بهش خندیدیم . به دلیل اومدن گارسون و گرفتن سفارش ها ساکت شدیم و هممون تصمیم گرفتیم کیک و قهوه سفارش بدیم . داشتیم تعریف میکردیم که یه پسر اومد طرف میزمون . اووووف عجب جیگریه هاااا . زدم تو پهلو بهدخت و اروم گفتم : بهدخت . اینو . خیلی عشقه هاا .
_ خاک تو سرت نازی دوست بنیامینه .
که دیدم بعلههه با بنیامین سلام احوال پرسی کردن . اومد سمت ما و بنیامین باماها اشناش کرد و ارشام با مهیار دست داد . من کنار بهدخت نشسته بودم و صندلی بغلیم خالی بود . بعد صندلی خالی بنیامین ، مهیار و در اخر نیلو . برا همین ارشام نشست پیش من .
خودمم زیاد ازش خوشم نیومد . بهدخت راس میگف . خعلی خودشو میگرف . غرم زیاد میزد . کلا یه چی بهش میگفتی تا جوابتو نمیداد راضی نمیشد . ولی قیافش خیلی خوب بود .....
۷۹.۳k
۱۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.