باد سرد خودشو روی زمین میکشید و از لای درخت ها و سنگ مزار
باد سرد خودشو روی زمین میکشید و از لای درخت ها و سنگ مزار ها سوت کشان میگذشت
پیشونی دماغ و گونه هام زیر تیر های زوزه کش و سرد و بی مهر و محبت باد پاییز بی حس شده بود
شاید تنها عضو پر حرارت بدنم سیبک بغض آلود گلوم بود
بالای سنگ مشکی که این روزا مونسم شده بود نشستم
باز هم من و باز هم نیمکت رنگ و رو رفته و سردی که برای من از مبل های گرم و نرم خونه راحت تر بود
نگاهم دوباره کشیده شد رو اسم صاحب مزار
"علیرضا پورعطایی"
لرز توی تنم نشست
نمیدونم از سرما بود یا که از حقیقت سنگینی که نمیخواستم باورش کنم
دستامو زیر بغلم زدم و نگاهمو دقیق تر بهش دوختم شلاق باد پر زورتر شده بود یا من داشتم از سرمای نبودنش منجمد میشدم!
این رسمش نبود
داداش بزرگه دراز کشیده باشه و داداش کوچیکه بالای سرش روی نیمکت
بی معرفتی بود حالا که اون نمیتونست مث همیشه پا شه و کنارم بشینه
من دراز نکشم کنارش
شن بود
سفت بود
سرد هم بود
ولی مهم نبود
مهم بودن داداش بود اون پایین
هرچند که دیگه نبود!
کمی با زحمت بلند شدم پام از سرما کمی منقبض شده بود و تکون دادنش سخت
روی شن ها دراز کشیدم
مث همیشه ها بود من و اون ، اونی که نبود
مث همیشه قصد کردم که سرمو بچسبونم به سرش
گردنمو کشیدم سمتش پیشونیمو چسبوندم به سنگ سردش
این خوده خودش بود دیگه؟
از 49روز پیش تا به امروز و تا به ابد
دیگه به جای پیشونی گرم و موهای لختش باید به این سردیه بی حالت عادت میکردم
چشمامو بستم اجازه دادم بازم ارامش بگیرم از وجودش کنارم نبودنش برای بقیه بود
برای من همیشه بود
نفس میکشیدیم کنار هم توی قلب من
هر از گاهی توی کوچه و پس کوچه های ذهنم میچرخیدیم
گاهی هم باهم شنا میکردیم و من غرق میشدم تو گرداب دریای خاطراتش
نبودنش برای بقیه بود
و بودنش برای من همیشه همیشه بود
در هر صورت به غمگین ترین حالت ممکن زیباترین پارادوکس زندگی من بود
چشمامو بسته بودم مث بچگی ها
همون اوقاتی که از رعد و برق میترسیدم و کز میکردم گوشه ای از بغلش
حالا هم تفاوت چندانی نداشت
ازبارون اشک های درشت ابر چشم هام باریدن به کنارش پناه گرفته بودم
بارون نگاهم برگ های روی پلکمو به بازی گرفته بود
و قلبم از حلقه نشدن دستش دور کمرم
مچاله تر از هر وقت دیگه ای بود
(بعدظهرم براتون پارت میزارم،محدودیت ویسگونه که باعث میشه پارت ها کوتاه باشن ...امیدوارم دوس داشته باشین...روز بخیر 9:00 )
پیشونی دماغ و گونه هام زیر تیر های زوزه کش و سرد و بی مهر و محبت باد پاییز بی حس شده بود
شاید تنها عضو پر حرارت بدنم سیبک بغض آلود گلوم بود
بالای سنگ مشکی که این روزا مونسم شده بود نشستم
باز هم من و باز هم نیمکت رنگ و رو رفته و سردی که برای من از مبل های گرم و نرم خونه راحت تر بود
نگاهم دوباره کشیده شد رو اسم صاحب مزار
"علیرضا پورعطایی"
لرز توی تنم نشست
نمیدونم از سرما بود یا که از حقیقت سنگینی که نمیخواستم باورش کنم
دستامو زیر بغلم زدم و نگاهمو دقیق تر بهش دوختم شلاق باد پر زورتر شده بود یا من داشتم از سرمای نبودنش منجمد میشدم!
این رسمش نبود
داداش بزرگه دراز کشیده باشه و داداش کوچیکه بالای سرش روی نیمکت
بی معرفتی بود حالا که اون نمیتونست مث همیشه پا شه و کنارم بشینه
من دراز نکشم کنارش
شن بود
سفت بود
سرد هم بود
ولی مهم نبود
مهم بودن داداش بود اون پایین
هرچند که دیگه نبود!
کمی با زحمت بلند شدم پام از سرما کمی منقبض شده بود و تکون دادنش سخت
روی شن ها دراز کشیدم
مث همیشه ها بود من و اون ، اونی که نبود
مث همیشه قصد کردم که سرمو بچسبونم به سرش
گردنمو کشیدم سمتش پیشونیمو چسبوندم به سنگ سردش
این خوده خودش بود دیگه؟
از 49روز پیش تا به امروز و تا به ابد
دیگه به جای پیشونی گرم و موهای لختش باید به این سردیه بی حالت عادت میکردم
چشمامو بستم اجازه دادم بازم ارامش بگیرم از وجودش کنارم نبودنش برای بقیه بود
برای من همیشه بود
نفس میکشیدیم کنار هم توی قلب من
هر از گاهی توی کوچه و پس کوچه های ذهنم میچرخیدیم
گاهی هم باهم شنا میکردیم و من غرق میشدم تو گرداب دریای خاطراتش
نبودنش برای بقیه بود
و بودنش برای من همیشه همیشه بود
در هر صورت به غمگین ترین حالت ممکن زیباترین پارادوکس زندگی من بود
چشمامو بسته بودم مث بچگی ها
همون اوقاتی که از رعد و برق میترسیدم و کز میکردم گوشه ای از بغلش
حالا هم تفاوت چندانی نداشت
ازبارون اشک های درشت ابر چشم هام باریدن به کنارش پناه گرفته بودم
بارون نگاهم برگ های روی پلکمو به بازی گرفته بود
و قلبم از حلقه نشدن دستش دور کمرم
مچاله تر از هر وقت دیگه ای بود
(بعدظهرم براتون پارت میزارم،محدودیت ویسگونه که باعث میشه پارت ها کوتاه باشن ...امیدوارم دوس داشته باشین...روز بخیر 9:00 )
۶.۶k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.