دستمو عاجزانه دور سنگ قبر حلقه کردم و صورتمو بهش چسبوندم
دستمو عاجزانه دور سنگ قبر حلقه کردم و صورتمو بهش چسبوندم
لب هام خشک شده بود و بهم چسبیده بود
از سرما یا گشنگی و تشنگی طولانی مدت بود
نمیدونم
اینجا اومده بودم تا کنارش روزه سکوت و گرسنگی و تشنگی چند روز و ساعتمو با باز کردن سفره دلم کنارش بشکنم
پشت پلک های بستم تصورش کردم
چشم های دقیق و ابروهای مردونه که ابهت بی نظیری بهش میداد شاید برای فرم همین ابرو ها بود که با همه ی شیطنت و سر به هوا بودنم
همیشه ازش حساب میبردم
+سلام مرد...خوبی...ببخش منو که باز با یه مشکل جدید هوار شدم سرت
حلقه دستمو تنگ تر دور قبر پیچیدم
+میدونم که خودت نگفته راز دلمو میدونم که میدونی...ولی میخوام بگم که خودم خنثی شم کنارت باز...مسخرس که بگم دلم خیلی برات تنگ شده ، خیلی که هیچ ، هیچ واحدیو توی دنیا نمیشناسم که حجم دلتنگی این روزامو برات توضیح بدم...شاید اگه بغلت بود حال و روزم به اینجا نمیکشید...
آه عمیقی از سینه بیرون روندم
+رفتی و خودت توی خاک اروم گرفتی...غافل از اینکه روح و جسم و تار و پود وجود من بیقرارت شدن...تو که هیچوقت نامردی نمیکردی تو که میدونستی چقد دوست دارم میدونستی بری داغونم
چرا رفتی؟تو که عادت به اذیت کردن من نداشتی مهربون چرا نامهربون شدی این چند وقت؟
چند شبی از اخرین باری که توی خوابم بودی میگذره...نمیخوای یه سر به من بزنی؟قول میدم پرچونگی نکنم دیوونه بازی در نیارم هرچی تو بگی هر چی تو ازم بخوای...بگی بمیر میمیرم بگی لال شو لال میشم... بخدا اگه حرفی بزنم...تو فقط کنارم باش بی معرفت
آسمون غرش کرد و بهم یاد اوری کرد که دیگه پناهگاه نداری دیگه تنهایی...دیگه تنها کس من بی کسی بود من اینو با همه وجود حس میکردم
اسمون از بی کسی من سو استفاده میکرد و منو به توپ رعد و رگبار بارون بسته بود
ترکش های سرد بارون روی تن خسته من فرود میومدن و من بیشتر خودمو به سنگ قبر فشار میدادم
انگار که میخواستم اون سنگ قبرو توی وجودم حل کنم
چند ساعت گذشته بودو نمیدونم
ولی اینبار موج سرما و باد رو تا داخلی ترین قسمت قلبم حس میکردم
سبک شده بودم حداقل برای اینکه بتونم صبح و ظهر رو توی مدرسه و بعدظهر رو توی دانشگاه با بیقراری کمتری سر کنم دست هارو ستون و کمرو راست کردم که جسممو مستحکم بالا بکشم و صاف سر پا وایسم
ماهیچه های بدنم طوری منقبض شده بودن که بلند شدن سخت ترین کار دنیا بود
سلانه سلانه خودمو میکشیدم به سمت ماشین
حتی با تکون دادن چشم هام هم انجماد اشک توی چشم هامو حس میکردم
خودمو توی ماشین پرت کردم و سوییچو از جیب شلوارم بیرون کشیدم
با عجله استارت زدم و بخاری رو روشن کردم تا کمی گرم شم
لب هام خشک شده بود و بهم چسبیده بود
از سرما یا گشنگی و تشنگی طولانی مدت بود
نمیدونم
اینجا اومده بودم تا کنارش روزه سکوت و گرسنگی و تشنگی چند روز و ساعتمو با باز کردن سفره دلم کنارش بشکنم
پشت پلک های بستم تصورش کردم
چشم های دقیق و ابروهای مردونه که ابهت بی نظیری بهش میداد شاید برای فرم همین ابرو ها بود که با همه ی شیطنت و سر به هوا بودنم
همیشه ازش حساب میبردم
+سلام مرد...خوبی...ببخش منو که باز با یه مشکل جدید هوار شدم سرت
حلقه دستمو تنگ تر دور قبر پیچیدم
+میدونم که خودت نگفته راز دلمو میدونم که میدونی...ولی میخوام بگم که خودم خنثی شم کنارت باز...مسخرس که بگم دلم خیلی برات تنگ شده ، خیلی که هیچ ، هیچ واحدیو توی دنیا نمیشناسم که حجم دلتنگی این روزامو برات توضیح بدم...شاید اگه بغلت بود حال و روزم به اینجا نمیکشید...
آه عمیقی از سینه بیرون روندم
+رفتی و خودت توی خاک اروم گرفتی...غافل از اینکه روح و جسم و تار و پود وجود من بیقرارت شدن...تو که هیچوقت نامردی نمیکردی تو که میدونستی چقد دوست دارم میدونستی بری داغونم
چرا رفتی؟تو که عادت به اذیت کردن من نداشتی مهربون چرا نامهربون شدی این چند وقت؟
چند شبی از اخرین باری که توی خوابم بودی میگذره...نمیخوای یه سر به من بزنی؟قول میدم پرچونگی نکنم دیوونه بازی در نیارم هرچی تو بگی هر چی تو ازم بخوای...بگی بمیر میمیرم بگی لال شو لال میشم... بخدا اگه حرفی بزنم...تو فقط کنارم باش بی معرفت
آسمون غرش کرد و بهم یاد اوری کرد که دیگه پناهگاه نداری دیگه تنهایی...دیگه تنها کس من بی کسی بود من اینو با همه وجود حس میکردم
اسمون از بی کسی من سو استفاده میکرد و منو به توپ رعد و رگبار بارون بسته بود
ترکش های سرد بارون روی تن خسته من فرود میومدن و من بیشتر خودمو به سنگ قبر فشار میدادم
انگار که میخواستم اون سنگ قبرو توی وجودم حل کنم
چند ساعت گذشته بودو نمیدونم
ولی اینبار موج سرما و باد رو تا داخلی ترین قسمت قلبم حس میکردم
سبک شده بودم حداقل برای اینکه بتونم صبح و ظهر رو توی مدرسه و بعدظهر رو توی دانشگاه با بیقراری کمتری سر کنم دست هارو ستون و کمرو راست کردم که جسممو مستحکم بالا بکشم و صاف سر پا وایسم
ماهیچه های بدنم طوری منقبض شده بودن که بلند شدن سخت ترین کار دنیا بود
سلانه سلانه خودمو میکشیدم به سمت ماشین
حتی با تکون دادن چشم هام هم انجماد اشک توی چشم هامو حس میکردم
خودمو توی ماشین پرت کردم و سوییچو از جیب شلوارم بیرون کشیدم
با عجله استارت زدم و بخاری رو روشن کردم تا کمی گرم شم
۲۵.۴k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.