سناریو :: مثلث عشقی

پارت :: ۴
ویو :: آیانو

ران و ریندو رفتن... من همونجا نشستم و گریه میکردم ، سانزو خواست بیاد کمکم ولی من سریع بلند شدم و رفتم طبقه بالا و رفتم تو اتاقم در رو هم محکم بستم... دراز کشیدم رو تخت و سرم رو کردم تو بالشت و با صدای بلند گریه میکردم... اون قدر گریه کردم اکسیژن به مغزم نرسید و سردرد گرفتم ، میشه گفت از هوش رفتم.

صبح ::

چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم... ۹ صبح. از روی تختم بلند شدم و لباسم رو عوض کردم دست و صورتم رو سشتم. رفتم طبقه پایین پیش بقیه ، کاکوچو روی صندلی نشسته بود کس دیگه ای نبود. نشستم کنارش و پرسیدم : کاکوچو ، بقیه کجان ؟
گفت : ماموریت.
یه نون تست برداشتم و پنیر و گردو گذاشتم روش و خوردم... کاکوچو بهم نگاه کرد گفت : چشمات و زیر چشمات قرمزه... گریه کردی ؟
ایانو : دیشب رو یادت نمیاد ؟
کاکوچو : من ماموریت بودم.
ایانو : از ران و ریندو اجازه گرفتم تا با سانزو برم بیرون و اونا اجازه دادن ولی وقتی برگشتیم گفتن من چیزی نگفتم و موهام رو کشیدن...
کاکوچو دستش رو گذاشت روی سرم و ناز کرد..
کاکوچو : گریه نکن... چشما خوشگلت سرخ میشه.
یکم خجالت کشیدم ولی به روی خودم نیوردم. صبحونه ام رو خوردم و با کاکوچو میز رو جمع کردیم.
من رفتم گوشیم رو اوردم و چند تا خوراکی برداشتم ، با گوشیم فیلم میدیدم کاکوچو هم به چند تا پرونده نگاه میکرد...
در باز شد و کوکو اومد تو و گفت : سلام.
بهش گفتم : سلام ، خوش برگشتی.
اون بهم نگاه نکرد و رفت تو اتاقش ، بعد مایکی و سانزو اومدن به اونا هم سلام کردم ولی فقط بهم یه نگاه ریز کردن ، چرا کسب باهام حرف نمیزنه ؟
بلند شدم و رفتم سمت در که دیدم ران و ریندو اومدن رفتم پشت در و اونا اومدن تو که ریندو منو دید و گفت : چرا پشت در قایم شدی ؟
چیزی نگفتم ، ران گفت : بخاطر دیشب ناراحتی ؟
ایانو : ...
موچی اومد داخل بهش نگاه کردم و گفتم : سلام.
موچی : سلام.
ایانو : کجا بودین ؟
موچی : رفته بودیم ماموریت.
بعدشم از کنارم رد شد و رفت منم مونده بودم همونجا. رفتم تو اتاقم و نشستم رو تخت عروسکم رو گرفتم تو بغلم و فکر میکردم.... یهو مایکی صدام زد اومدم بلند شم که.............. خارج شدن یچیز داغ رو حس کردم ، وای نههههههه اخه الان وقتش بود ؟
رفتم و ن.و.ا.ر ب.ه.د.ا.ش.ت.ی برداشتم ، اخه الان وقتش بود پریود شم ؟
رفتم پیش مایکی تا ببینم چی شده ، دیدم همه نشستن دور یه میز مایکی بهم گفت : ایانو بیا بشین.. یه سوال خیلی مهم ازت دارم.
ایانو : جانم ؟
مایکی : بگو ببینم... (چشماش رو بسته بود و ۲ تا دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و الان چشاش رو باز کرد) تو میتونی دوریاکی درست کنی ؟
ایانو : ها ؟! اره.
مایکی : پس برو درست کن... صحبتم همین بود.
بلند شدم رفتم تو اشپزخونه... وایسا الان چیشد ؟ این الان کار مهمی بود که میگفت ؟
وسایل دوریاکی رو برداشتم و گذاشتم روی کابینت...
نویسنده : شرمنده من نمیدونم چطور دوریاکی درست میکنن
وسطاش یهو دلم درد گرفت اونم درد وحشتناکی بیخیال درست کردن دوریاکی شدم و تو کمدا و کشو ها گشتم دنبال مسکن.... و پیداش کردم یدونه برداشتم و خوردم. ران پشت سرم بود گفت : برای چی اون قرص رو خوردی ؟
چیزی نگفتم ، هنوزم بخاطر دیشب از دستشون ناراحت بودم اومد از پشت بغلم کرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت : ببخشید... اشتباه کردم ، لطفا بهم بی محلی نکن.
گفتم : باشهههههه *کلافه
ران : چیشده ؟
ایانو : خب... میدونی وقتی دخترا به یه سنی میرسن یه اتفاقی براشون میفته.
ران : هوم ؟
ایانو : وقتی به سن بلوغ میرسیم.
ران : 🤯 ، نگو.
ایانو : اره...
ران : الان درد داری ؟ چیزی میخوای ؟
ایانو : نه ممنون.
دوباره شروع کردم به پختن دوریاکی ها که ران گونم رو بوسید و گفت : اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو.
و رفت منم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و دوریاکی ها رو درست کردم و بردم برای مایکی................
دیدگاه ها (۱)

ادمین (من) : *نیشخندیو ها ها ها ها ها

سناریو سوکوکو

سناریو :: مثلث عشقی

سناریو :: مثلث عشقی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط