شاید یکی از روزهای پنجاه سالگیت باشد که نشسته ای و سریال
شاید یکی از روزهای پنجاه سالگیت باشد که نشسته ای و سریال مورد علاقه ات را تماشا میکنی و چای سبز نه چندان دلچسبت را مینوشی که مبادا وزنت بالا رود، دخترت را می بینی که نوشته های کتابی قرمز با خط خطی های سیاه را با چنان هیجانی زیر لب تکرار می کند که برایت سوال می شود که این کتاب چیست..
بیخیال سریال و چای سبزِ بد مزه ات میشی و میروی سراغش و ازش می پرسی: این چه کتابیست؟
دخترت سرش را بالا نمی آورد فقط قسمتی از یک شعر و با صدایی آروم و لرزان برات شروع به خوندن میکنه، دلت یهو هوری میریزه، دستات از شدت سرما بی حس میشن و قلبت که از همیشه نامنظم تر میزنه می خواد از تو سینت پرت بشه بیرون، چه لحنِ آشنایی، با خودت میگی حتماً داری اشتباه میکنی، با دلهره ای عجیب و غریب کتاب و از دخترت میگیری و با اسمی روبه رو میشی که می برتت به سی سالِ قبل و پسرِ جوونی که با دیدن چشمات عاشقت شده بود و این شعرو همون موقع واسه تو گفته بود، اون موقع ها اون می خواست شاعر بشه و تو یه زنِ مستقل که نمیخواست کسی آزادیش رو ازش بگیره، واسه همینم ترکش کرده بودی، حالا اون شاعر شده با کلی خاطره که زنده ان براش و تو یه مادر..
تو همین فکرایی که دخترت ازت میپرسه:
مامان، تو عاشق بابا شدی؟
#فرهاد_رضایی
بیخیال سریال و چای سبزِ بد مزه ات میشی و میروی سراغش و ازش می پرسی: این چه کتابیست؟
دخترت سرش را بالا نمی آورد فقط قسمتی از یک شعر و با صدایی آروم و لرزان برات شروع به خوندن میکنه، دلت یهو هوری میریزه، دستات از شدت سرما بی حس میشن و قلبت که از همیشه نامنظم تر میزنه می خواد از تو سینت پرت بشه بیرون، چه لحنِ آشنایی، با خودت میگی حتماً داری اشتباه میکنی، با دلهره ای عجیب و غریب کتاب و از دخترت میگیری و با اسمی روبه رو میشی که می برتت به سی سالِ قبل و پسرِ جوونی که با دیدن چشمات عاشقت شده بود و این شعرو همون موقع واسه تو گفته بود، اون موقع ها اون می خواست شاعر بشه و تو یه زنِ مستقل که نمیخواست کسی آزادیش رو ازش بگیره، واسه همینم ترکش کرده بودی، حالا اون شاعر شده با کلی خاطره که زنده ان براش و تو یه مادر..
تو همین فکرایی که دخترت ازت میپرسه:
مامان، تو عاشق بابا شدی؟
#فرهاد_رضایی
۵.۷k
۲۹ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.