پارت11
خواهر کوچکترش که در مقابل کتک ها و تحقیرهایی که از بقیه دریافت میکرد فقط چهره ای سرد به خودش میگرفت و بی تفاوت میشد. ولی الان داشت در مقابل چشمای متعجب جونگ کوک گریه میکرد. و میگفت از خودش متنفره. چیزی درون جونگ کوک شکست. تو بهت فرو رفته بود ولی با جمله ی بعدی آیون به خودش اومد.
+میدونستی من...من قراره با چوی سونجین از...ازدواج کنم؟
وقتی چهره ی شوکه ی جونگ کوک رو دید ادامه داد:
+درسته همون پیر مرد 75 ساله که من از کوچیکترین نوه اش هم کوچیکترم...از جنی و سویون شنیدم که پدر و مادرشون داشتن میگفتن چوی سونجین وارث بیشتری میخواد...میخوام قبل از اینکه از اینی که هستم بدبخت تر بشم کار خودم رو تموم کنم جونگ کوک. التماست میکنم ولم کن. بزار همین جا بمیرم. این اولین و آخرین خواهشم ازته.
آیون گریه ی بلندتری سر داد. ولی جونگ کوک اونو محکم به سینه ی سختش چسبوند. تعجب توی چشمای اشکیش موج زد وقتی متوجه شد جونگ کوک هم داره تو آغوشش داره گریه میکنه.
_متاسفم...متاسفم از اینکه بخاطر شستشوی مغزیم ازت متنفر شدم. من...من نمیخواستم بهت آسیب بزنم. نمیخواستم ازت متنفر شم. ولی...ولی اونطوری که آپا قضیه رو جلوه میداد که مقصرش تویی...ببخش آیونی...من برادر بدی برات بودم. ولی...ولی از این به بعد ازت محافظت میکنم. نمیزارم دست اون مرتیکه هوس باز بهت برسه.
سر آیون توی سینه ش پنهان بود و هق هاش خفه بود. به آرومی از خودش دورش کرد و صورت کوچیک خواهرش رو با دستاش قاب گرفت و اشکای آیون رو پاک کرد.
_من برات همون کوکی اوپای 10 سال پیش میشم. اون موقع نتونستم ازت محافظت کنم ولی الان دیگه نمیزارم. دیگه نمیزارم دوباره بشکنی. بهم اعتماد کن.
پیشونی خواهرش رو بوسید. متوجه آروم شدن هق هق هاش شد ولی اون داشت میلرزید. براید استایل بغلش کرد و به داخل ویلا راه افتاد.
***
_فاکککک!یعنی میگی قراره اون مرتیکه با اون دیک فسلیش اون هرزه رو به فاک بده؟ نمیدونستم با شوگر ددی هم حال میکنه. خوشمان آمد.
تهیونگ در جواب تایید خواهر کوچیکترش خنده ی بلندی سر داد. ولی با مشتی که توی دهنش خورد از صندلی پرت شد و وقتی سرشو با تعجب بالا آورد و با جونگ کوکی که با چهره ی به خون نشسته ش مواجه شد خنده ش رو صورتش خشک شد. جونگ کوک عصبانی واقعا ترسناک بود!
_اگه فقط یک کلمه...یک کلمه ی دیگه در مورد آیون حرف بزنی...استخونات رو خورد میکنم تهیونگ.
_اوههه برادر غیرتی وارد میشد. تو که عاشق این بحثا بودی جئون جونگ کوک.
مشتش بالا اومد تا دوباره روی صورت تهیونگ فرود بیاره ولی مچ دستش تو دستای ظریف و سفیدی گیر افتاد.
+کوکی اوپا!
چهری عصبی جونگ کوک ناگهان به چهری نگران تغییر کرد و با ملایمت گفت:
_دیشب بخاطر اینکه رفته بودی توی آب سرد تب کرده بودی. الان خوبی؟
+خوبم.
+میدونستی من...من قراره با چوی سونجین از...ازدواج کنم؟
وقتی چهره ی شوکه ی جونگ کوک رو دید ادامه داد:
+درسته همون پیر مرد 75 ساله که من از کوچیکترین نوه اش هم کوچیکترم...از جنی و سویون شنیدم که پدر و مادرشون داشتن میگفتن چوی سونجین وارث بیشتری میخواد...میخوام قبل از اینکه از اینی که هستم بدبخت تر بشم کار خودم رو تموم کنم جونگ کوک. التماست میکنم ولم کن. بزار همین جا بمیرم. این اولین و آخرین خواهشم ازته.
آیون گریه ی بلندتری سر داد. ولی جونگ کوک اونو محکم به سینه ی سختش چسبوند. تعجب توی چشمای اشکیش موج زد وقتی متوجه شد جونگ کوک هم داره تو آغوشش داره گریه میکنه.
_متاسفم...متاسفم از اینکه بخاطر شستشوی مغزیم ازت متنفر شدم. من...من نمیخواستم بهت آسیب بزنم. نمیخواستم ازت متنفر شم. ولی...ولی اونطوری که آپا قضیه رو جلوه میداد که مقصرش تویی...ببخش آیونی...من برادر بدی برات بودم. ولی...ولی از این به بعد ازت محافظت میکنم. نمیزارم دست اون مرتیکه هوس باز بهت برسه.
سر آیون توی سینه ش پنهان بود و هق هاش خفه بود. به آرومی از خودش دورش کرد و صورت کوچیک خواهرش رو با دستاش قاب گرفت و اشکای آیون رو پاک کرد.
_من برات همون کوکی اوپای 10 سال پیش میشم. اون موقع نتونستم ازت محافظت کنم ولی الان دیگه نمیزارم. دیگه نمیزارم دوباره بشکنی. بهم اعتماد کن.
پیشونی خواهرش رو بوسید. متوجه آروم شدن هق هق هاش شد ولی اون داشت میلرزید. براید استایل بغلش کرد و به داخل ویلا راه افتاد.
***
_فاکککک!یعنی میگی قراره اون مرتیکه با اون دیک فسلیش اون هرزه رو به فاک بده؟ نمیدونستم با شوگر ددی هم حال میکنه. خوشمان آمد.
تهیونگ در جواب تایید خواهر کوچیکترش خنده ی بلندی سر داد. ولی با مشتی که توی دهنش خورد از صندلی پرت شد و وقتی سرشو با تعجب بالا آورد و با جونگ کوکی که با چهره ی به خون نشسته ش مواجه شد خنده ش رو صورتش خشک شد. جونگ کوک عصبانی واقعا ترسناک بود!
_اگه فقط یک کلمه...یک کلمه ی دیگه در مورد آیون حرف بزنی...استخونات رو خورد میکنم تهیونگ.
_اوههه برادر غیرتی وارد میشد. تو که عاشق این بحثا بودی جئون جونگ کوک.
مشتش بالا اومد تا دوباره روی صورت تهیونگ فرود بیاره ولی مچ دستش تو دستای ظریف و سفیدی گیر افتاد.
+کوکی اوپا!
چهری عصبی جونگ کوک ناگهان به چهری نگران تغییر کرد و با ملایمت گفت:
_دیشب بخاطر اینکه رفته بودی توی آب سرد تب کرده بودی. الان خوبی؟
+خوبم.
۷.۶k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.