"20" سر کوچه ی مترو صادقیه پاتوقمون بود!!
"20" سر کوچه ی مترو صادقیه پاتوقمون بود!!
خیلی وقتا اونجا دعوا کردیمو تو سروکله هم زدیم و چشم گریون از هم جداشدیم خیلی وقتام گفتیمو خندیدیمو دلمون شاد بود.
داود نمه نمه تو گوش خانوادش میکرد ک دوسم داره، ولی باباش مخالف بود!
خدابیامرزش؛ میگف نه، بمیری بمونی نمیرم خاستگاریشو باید دخترخالتو بگیری!!
دعواهامون زیاد بود ک داود سانسورشون کردو دوس نداشت بنویسم!
نزدیکای آبان بود باباش مریض شد. سرطان داشت.
خیلی دکتر چرخوندن، زمیناشونو فروختن خرج بهترین دکترو بیمارستان شخصی.
داود هرشب تا صب کنارش بیدار بودو مواظبش. بچه آخری بود.
یبار یه بیمارستان تو تجریش بستری بود. بم گف بلد نیس چطوری بره اونجا و خاست تا یه مسیری برم.
من تاحالا بجز مسیر دانشگا جایی نرفته بودم، اما خنگو دس پا چلفتیم نبودم. گفتم باشه بریم پیدا میکنیم.
رفتیم تجریشو پرسوجو کردیم. خیلی راننده های فرصت طلب تا میدیدن نمیشناسیم یه قیمت چندبرابر میدادن، داودم ک نمیدونس هی میگف بیا بریم میگفتم ن بالا میگن، آخرم جای تاکسیاشو پیدا کردمو مسیری ک نفری 5 6 تومن میخاستنو با نفری 400تومن رفتیم!!
داود همیشه میگه اونجا بیشتر ازت خوشم اومد چون تیزو زرنگ بودی پپه نبودی😂
خلاصه رفتیمو سرکوچه میوه و آبمیوه خرید میورم داد دست منو منه خنگم گرفتمو سلانه سلانه رفتیم، الان میبینم هیچم زرنگ نبودم!
دم در بیمارستان وایسادم گفتم برو زود بیا. گف اینجا ک ن بیا تو حیاط وایسا.
خلاصه رفتیمو منم هی نگران دیر رسیدنم بودمو هوا داشت تاریک میشد. تا وسطا رفته بودیم ک یهو داود وایساد، برگشتم دیدم خشکش زده، نگاشو گرفتم ک دیدم 3تا زن چادری پیش یه ماشینن یه مرد هیکلیم وایساده بود 2تام بچه بودن ک با دیدن ما دوییدن سمت داودو فقط عمو گفتنشونو شنیدم!!!
هنوزم با یاداوریش دستوپام میلرزه. خدا میدونه چ حالی داشتم. فقط میخاستم فرار کنم. ینی پسره ی بیشور منو آورده بود ب خانوادش نشون بده؟ اصن مگه من قبول کرده بودم ک زنش بشم؟ اصن گیریم میشدم، دوروز بعد چیزی میگفتنو مامان بابام میفهمیدن تف تو صورتم نمینداختن؟
حالم بد بود. فشارم افتاده بودو یخ بودم. اون وسط داودم هی اشاره میکرد مقنعتو بکش جلو.
5تا عروس داشتن ک همه چادری بودن، اصن شرط باباش این بوده!!
کولمو آروم از پشتم برداشتم مانتومو جم نکنه گرفتم دستم با یه دس مقنعمو میکشیدم جلو با یه دس مانتومو پایین.
با ترس رفتیم جلو سرمو بلند نمیکردم. مرده ازمون فاصله گرف ک مثلن انگار ندیدمون. داداش بزرگش بودو میزون هم سن بابای من. زنا سلام دادنو داود شورو کرد دریوری دادن ب زنداداش بزرگه ک مگه تو یه ساعت پیش نگفتی رفتین. انگار خودشم بیخبر بود!
زنه رف یچی ب مرده گف ک اول ب یکی زنگید بد اومد با من سلام علیک کردو گف دخترم مرسی ک اومدی ممنون از میوه(هنو دستم بود)ب آقا زنگ زدم حالا ک تا اینجا اومدی برو ببینش، چیز دیگه ای ب روم نیاورد منم جرات نمیکردم سرمو بالا بگیرم. ب داود خیلی صمیمی گف برید داود جان آقا منتظره!
اونا تو حیاط موندنو ما رفتیم ب راهرو ک رسیدم دهنمو واکردم...
بیچاره فقط التماس میکرد آروم باش.
گفتم تو برو من از همینجا برمیگردم دیگم اسممو نیار. هی قسم میخورد ک نقشه نبوده خبر نداشته. میخاستم برم ک گف وای مژی آقام!!
اومده بود تو راهرو...
سکته ی بعدیرم زدمو ب ناچار رفتیم اتاقش با صدای لرزون فقط یه سلام دادمو دیگ سرمو بلن نکردم همش با کولم ورمیرفتم اون چندیقه اندازه چن سال گذشتو باباش گف هوا تاریکه دیگه برید.
بیرون ک اومدیم صدام درنمیومد انگار فقط اشکام بود ک میومد. خیلی دیر شده بود هوا تاریک بود چطوری برمیگشتم خونه...؟
زودتر از من دویید نگهبانیو یه آژانس گرف. داداششینا رفته بودن.
تو ماشین اومد دستمو بگیره توضیح بده ک انگار منتظر یه اشاره بودم!!!
یادم نی چیا میگفتم ولی یریز میگفتمو فوشش میدادم، بنده خدا راننده ام از آینه نگا میکردو تو نسبت ما مونده بود!!!
موقع پیاده شدن فقط دیدم کلافه سرشو تو دستاش گرفته اونم گریه میکنه....
تا حالا ازش دروغ نشنیده بودم، صادق ترین آدم رو زمین بود، اما شرایط منم بد بود....
درو بستمو ماشین رف....
فقط همون یبار شد ک باباشو دیدم...
وقتی عروسشون شدم فوت کرده بود...
خدارحمتش کنه....
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
خیلی وقتا اونجا دعوا کردیمو تو سروکله هم زدیم و چشم گریون از هم جداشدیم خیلی وقتام گفتیمو خندیدیمو دلمون شاد بود.
داود نمه نمه تو گوش خانوادش میکرد ک دوسم داره، ولی باباش مخالف بود!
خدابیامرزش؛ میگف نه، بمیری بمونی نمیرم خاستگاریشو باید دخترخالتو بگیری!!
دعواهامون زیاد بود ک داود سانسورشون کردو دوس نداشت بنویسم!
نزدیکای آبان بود باباش مریض شد. سرطان داشت.
خیلی دکتر چرخوندن، زمیناشونو فروختن خرج بهترین دکترو بیمارستان شخصی.
داود هرشب تا صب کنارش بیدار بودو مواظبش. بچه آخری بود.
یبار یه بیمارستان تو تجریش بستری بود. بم گف بلد نیس چطوری بره اونجا و خاست تا یه مسیری برم.
من تاحالا بجز مسیر دانشگا جایی نرفته بودم، اما خنگو دس پا چلفتیم نبودم. گفتم باشه بریم پیدا میکنیم.
رفتیم تجریشو پرسوجو کردیم. خیلی راننده های فرصت طلب تا میدیدن نمیشناسیم یه قیمت چندبرابر میدادن، داودم ک نمیدونس هی میگف بیا بریم میگفتم ن بالا میگن، آخرم جای تاکسیاشو پیدا کردمو مسیری ک نفری 5 6 تومن میخاستنو با نفری 400تومن رفتیم!!
داود همیشه میگه اونجا بیشتر ازت خوشم اومد چون تیزو زرنگ بودی پپه نبودی😂
خلاصه رفتیمو سرکوچه میوه و آبمیوه خرید میورم داد دست منو منه خنگم گرفتمو سلانه سلانه رفتیم، الان میبینم هیچم زرنگ نبودم!
دم در بیمارستان وایسادم گفتم برو زود بیا. گف اینجا ک ن بیا تو حیاط وایسا.
خلاصه رفتیمو منم هی نگران دیر رسیدنم بودمو هوا داشت تاریک میشد. تا وسطا رفته بودیم ک یهو داود وایساد، برگشتم دیدم خشکش زده، نگاشو گرفتم ک دیدم 3تا زن چادری پیش یه ماشینن یه مرد هیکلیم وایساده بود 2تام بچه بودن ک با دیدن ما دوییدن سمت داودو فقط عمو گفتنشونو شنیدم!!!
هنوزم با یاداوریش دستوپام میلرزه. خدا میدونه چ حالی داشتم. فقط میخاستم فرار کنم. ینی پسره ی بیشور منو آورده بود ب خانوادش نشون بده؟ اصن مگه من قبول کرده بودم ک زنش بشم؟ اصن گیریم میشدم، دوروز بعد چیزی میگفتنو مامان بابام میفهمیدن تف تو صورتم نمینداختن؟
حالم بد بود. فشارم افتاده بودو یخ بودم. اون وسط داودم هی اشاره میکرد مقنعتو بکش جلو.
5تا عروس داشتن ک همه چادری بودن، اصن شرط باباش این بوده!!
کولمو آروم از پشتم برداشتم مانتومو جم نکنه گرفتم دستم با یه دس مقنعمو میکشیدم جلو با یه دس مانتومو پایین.
با ترس رفتیم جلو سرمو بلند نمیکردم. مرده ازمون فاصله گرف ک مثلن انگار ندیدمون. داداش بزرگش بودو میزون هم سن بابای من. زنا سلام دادنو داود شورو کرد دریوری دادن ب زنداداش بزرگه ک مگه تو یه ساعت پیش نگفتی رفتین. انگار خودشم بیخبر بود!
زنه رف یچی ب مرده گف ک اول ب یکی زنگید بد اومد با من سلام علیک کردو گف دخترم مرسی ک اومدی ممنون از میوه(هنو دستم بود)ب آقا زنگ زدم حالا ک تا اینجا اومدی برو ببینش، چیز دیگه ای ب روم نیاورد منم جرات نمیکردم سرمو بالا بگیرم. ب داود خیلی صمیمی گف برید داود جان آقا منتظره!
اونا تو حیاط موندنو ما رفتیم ب راهرو ک رسیدم دهنمو واکردم...
بیچاره فقط التماس میکرد آروم باش.
گفتم تو برو من از همینجا برمیگردم دیگم اسممو نیار. هی قسم میخورد ک نقشه نبوده خبر نداشته. میخاستم برم ک گف وای مژی آقام!!
اومده بود تو راهرو...
سکته ی بعدیرم زدمو ب ناچار رفتیم اتاقش با صدای لرزون فقط یه سلام دادمو دیگ سرمو بلن نکردم همش با کولم ورمیرفتم اون چندیقه اندازه چن سال گذشتو باباش گف هوا تاریکه دیگه برید.
بیرون ک اومدیم صدام درنمیومد انگار فقط اشکام بود ک میومد. خیلی دیر شده بود هوا تاریک بود چطوری برمیگشتم خونه...؟
زودتر از من دویید نگهبانیو یه آژانس گرف. داداششینا رفته بودن.
تو ماشین اومد دستمو بگیره توضیح بده ک انگار منتظر یه اشاره بودم!!!
یادم نی چیا میگفتم ولی یریز میگفتمو فوشش میدادم، بنده خدا راننده ام از آینه نگا میکردو تو نسبت ما مونده بود!!!
موقع پیاده شدن فقط دیدم کلافه سرشو تو دستاش گرفته اونم گریه میکنه....
تا حالا ازش دروغ نشنیده بودم، صادق ترین آدم رو زمین بود، اما شرایط منم بد بود....
درو بستمو ماشین رف....
فقط همون یبار شد ک باباشو دیدم...
وقتی عروسشون شدم فوت کرده بود...
خدارحمتش کنه....
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۳۱.۸k
۰۹ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.