_عروسک خانوم من_
p117
ا.ت: شاید بتونم کوکِ آشفته و ا.تِ بیقرار رو درست کنم اما...نمیتونم اون قلبی که تو سینم آلارم واسه یک ماه بعد کووک کرده رو درست کنم
وانین: بانو من میدونم که میشع(بغض)
ا.ت: ...نمیشه(بغض)
ا.ت وانین رو بلند کرد دستی به سرش کشید
ا.ت: باید قوی باشی..
رویداد: ا.ت و وانین از عمارت خارج شدن به خونهی وانین رفتن...ا.ت فکر میکرد وانین تنها زندگی میکنه اما انگار پدرش واسش ارث گذاشته بود..یه برادر ده ساله و معلوم شد وانین خودش به اون درس میداده...وقتی با هم به اتاق هنر وانین رفتن یه نقاشی توجه ا.ت رو جلب کرد[اسلاید بعد]
ا.ت: ببینم وانین این چیه؟
وانین کمی لبخند زد
وانین: همه هنرام بخشی از منن...این نقاشی...
ا.ت: یکم غیر واقعیه
وانین: نیست...ما نمیبینیم..حسش میکنیم...من ذاتا موهام سفیده...به خیلیا میگم که رنگه ولی نیست اینجا موهامو سیاه کرده بودم چون تمسخر جامه از نژاد پرستی و مشکلات خانوادگی و مالی و روحی همه روم فشار اورده بود
ا.ت: میفهمم...
ا.ت نزدیک شد
ا.ت: وقتی که روحت داره نابود میشه..وقتی اینقدر دردا زیاد شدن که کاغذ سفید برای نوشتن ادامه زندگی نداری...همش از خط خطای حالته
وانین: درسته...من با خودم صادق بودم...با احساساتم...با زندگیم با داراییم..اما اونا نه..روزی که ارباب نجاتم داد یه چک بهش زدم و با دیدن اسلحه تو جیبش یک ذره هم نترسیدم...چون دیگه خسته بودم
ا.ت: کوک چیکار کرد؟
وانین: هیچی ازم خواست اروم باشم ولی من اسلحشو قاپید و بهش گفتم وقتی مردم اسلحتو میدم جلو نیا...اما تا خواستم شلیک کنم اسلحه از تو دستم پرت شد و کوت ارباب دور بدنم امد
ا.ت: اوه که اینطور
وانین به خودش امد و خواست جو رو عوض کنه
وانین: راستی بانو من فقط یه نقاش و خواننده نیستم...من عکاس هم هستم و خب خودم یاد گرفتم چطوری باید یه عکاس فوقالعاده بشم..
ا.ت: جدی؟
وانین: اره اولش فقط از طبیعت و حیوونا عکس میگرفتم اما بعدش از خودم گرفتم و اونا اولین و آخرین عکسایی بودن که با دوربین از خودم گرفتم
[اسلایدای بعدی]
ا.ت قدم میزد و نگاه میکرد واقعا عکسا رو عالی گرفته بود هرچند که وایب "درد شیرین" توش بود
نگاهش به وانین افتاد که چطوری به عکسا نگاه میکنه
ا.ت: قبول داری خیلی خوشگلی؟
وانین: نه و اینم قبول ندارم که چهره منو شما شبیه هم هسته
ا.ت: نه باید قبول کنی که خیلی زیبایی و راجب صورتمون...البته که شبیه نیستیم کی گفته شبیه همیم
وانین: احححح...ارباب
ا.ت: عجب کوریه
وانین زد زیر خنده همونجور که سعی داشت خودشو از صورت متعجب ا.ت مخفی کنه گفت
وانین: خیلی باحال گفتید
ا.ت هم از خنده دختر لبخندی بر لبش نشست اما نمیخواست راجب جونگکوک حرف بزنن پس به عکس یه عروسک اشاره کرد
ا.ت: ببینم اینو خودت درست کردی؟
وانین: اره این منم توی دنیای عروسکا
[اسلاید اخر]
ا.ت: شاید بتونم کوکِ آشفته و ا.تِ بیقرار رو درست کنم اما...نمیتونم اون قلبی که تو سینم آلارم واسه یک ماه بعد کووک کرده رو درست کنم
وانین: بانو من میدونم که میشع(بغض)
ا.ت: ...نمیشه(بغض)
ا.ت وانین رو بلند کرد دستی به سرش کشید
ا.ت: باید قوی باشی..
رویداد: ا.ت و وانین از عمارت خارج شدن به خونهی وانین رفتن...ا.ت فکر میکرد وانین تنها زندگی میکنه اما انگار پدرش واسش ارث گذاشته بود..یه برادر ده ساله و معلوم شد وانین خودش به اون درس میداده...وقتی با هم به اتاق هنر وانین رفتن یه نقاشی توجه ا.ت رو جلب کرد[اسلاید بعد]
ا.ت: ببینم وانین این چیه؟
وانین کمی لبخند زد
وانین: همه هنرام بخشی از منن...این نقاشی...
ا.ت: یکم غیر واقعیه
وانین: نیست...ما نمیبینیم..حسش میکنیم...من ذاتا موهام سفیده...به خیلیا میگم که رنگه ولی نیست اینجا موهامو سیاه کرده بودم چون تمسخر جامه از نژاد پرستی و مشکلات خانوادگی و مالی و روحی همه روم فشار اورده بود
ا.ت: میفهمم...
ا.ت نزدیک شد
ا.ت: وقتی که روحت داره نابود میشه..وقتی اینقدر دردا زیاد شدن که کاغذ سفید برای نوشتن ادامه زندگی نداری...همش از خط خطای حالته
وانین: درسته...من با خودم صادق بودم...با احساساتم...با زندگیم با داراییم..اما اونا نه..روزی که ارباب نجاتم داد یه چک بهش زدم و با دیدن اسلحه تو جیبش یک ذره هم نترسیدم...چون دیگه خسته بودم
ا.ت: کوک چیکار کرد؟
وانین: هیچی ازم خواست اروم باشم ولی من اسلحشو قاپید و بهش گفتم وقتی مردم اسلحتو میدم جلو نیا...اما تا خواستم شلیک کنم اسلحه از تو دستم پرت شد و کوت ارباب دور بدنم امد
ا.ت: اوه که اینطور
وانین به خودش امد و خواست جو رو عوض کنه
وانین: راستی بانو من فقط یه نقاش و خواننده نیستم...من عکاس هم هستم و خب خودم یاد گرفتم چطوری باید یه عکاس فوقالعاده بشم..
ا.ت: جدی؟
وانین: اره اولش فقط از طبیعت و حیوونا عکس میگرفتم اما بعدش از خودم گرفتم و اونا اولین و آخرین عکسایی بودن که با دوربین از خودم گرفتم
[اسلایدای بعدی]
ا.ت قدم میزد و نگاه میکرد واقعا عکسا رو عالی گرفته بود هرچند که وایب "درد شیرین" توش بود
نگاهش به وانین افتاد که چطوری به عکسا نگاه میکنه
ا.ت: قبول داری خیلی خوشگلی؟
وانین: نه و اینم قبول ندارم که چهره منو شما شبیه هم هسته
ا.ت: نه باید قبول کنی که خیلی زیبایی و راجب صورتمون...البته که شبیه نیستیم کی گفته شبیه همیم
وانین: احححح...ارباب
ا.ت: عجب کوریه
وانین زد زیر خنده همونجور که سعی داشت خودشو از صورت متعجب ا.ت مخفی کنه گفت
وانین: خیلی باحال گفتید
ا.ت هم از خنده دختر لبخندی بر لبش نشست اما نمیخواست راجب جونگکوک حرف بزنن پس به عکس یه عروسک اشاره کرد
ا.ت: ببینم اینو خودت درست کردی؟
وانین: اره این منم توی دنیای عروسکا
[اسلاید اخر]
- ۷.۹k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط