فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_81
مات و مهبوت به قامت کشیده ومردانه اش خیره شدم ...
قبل از اینکه شروع به جیغ و داد کنم چرخید و ادامه داد:
_ این محرمیت فقط و فقط به خاطر راحت بودن خیال سرداره نه هیچ چیز دیگه رفتار و برخورد منو تو هیچ تغییری نمیکنه مثل قبل من صبح میرم اخر شب برمیگردم ....
در طول روزم که تو خونه ای بیرون در حیاط دوتا بادیگارد برات گذاشته میشه و ، وقتایی که من نیستم چشم ازخونه برنمیدارن ...
جای نگرانی وجود نداره این صیغه فقط تا وقتیه که تو، توی خونه منی و بعدش که به خونه سردار منتقل میشی باطل میشه ....
دستام یخ بسته بود نمیدونستم چی درسته چی غلط حق با او بود موندم توی خونش کنارش اون هم اینطور بدون هیچ محرمیتی درست نبود ... اما... نمیدونم ...
جدال مغز و قلبم سر تصمیم گیری نهایی پایاپای ادامه داشت با حرکت حسام به سمت در بهش خیره شدم که لب زد:
_ عصر سردار خودش میاد برای خوندن صیغه !
با اخم گفتم :
_سریع میبری و میدوزی تنم میکنی!؟ شاید من نخوام با تو ...
زبون روی لب هاش کشید و درب اتاق رو باز کرد و با ابرو های بالا انداخته گفت :
_ چه بخوای چه نخوای باید پیش من بمونی دست تو نیست...
از اتاق بیرون رفت و منی رو که با تعجب به در خیره شده بودم رو تنها گذاشت .
با بسته شدن در تقریبا منفجر شدم
_پسره ی خودخواه مغروره بی ادبه بی شعوووور .... پوف
#فندک_طلایی
#پارت_82
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مجدد صدای در و پشت بندش حسام وارد شد !!
دندون قرچه ای کردم و گفتم:
_ هدفت از در زدن چیه وقتی بدون اینکه اجازه ورود بشنوی میای داخل؟
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه به سمت کمد رفت و بافت کرم و بلندی به همراه روسری سفیدی بیرون کشید و رو به هم گفت:
_ بلند شو کمکت کنم بپوشی بریم پایین سردار اومده ....
با چشمایی که داشت از کاسه در میومد گفتم:
_ مگه خودم دست ندارم که تو کمکم کنی! مگه قرار نبود سردار عصر بیاد؟
پوفی کرد و گفت:
_ عصر نمیتونه میخواد بره نوه اش رو ببینه ...
کنارم روی تخت نشست وبه سمتم خم شد که خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_ خودم چلاغ نیستم میپوشم ...
بافت رو به سمتم گرفت و گفت:
_ خب بپوش ...
سرمو که رد کردم نمیتونستم دستام رو بلند کنم کتفمو به سوژش مینداخت ... از این ضعف بغضم گرفت وقتی دید دیگه دست از تلاش برداشتم اهسته دستامو توی استینای بلندش کرد
روسری سفید را هم به روی سرم گذاشت گره ارومی زد و موهامو زیرش پوشاند ...
محرمیت...
کلمه ای که از وقتی حسام با محبتاش وجودمو گرفته برام بی معنی شده حالا چقدر سنگین بود ...!!
ملافه رو دور پاهام پیچید و با یه حرکت بلندم کرد دستشو جایی گذاشته بود که زخمی نبود ...
با پایین اومدنمون از پله ها سردار از جاش بلند شد و با اخم کوچکی به منو حسام نگاه کرد
درست مثل پدری که بچه هاش خطایی بدی انجام دادن ...
🍃
#فندک_طلایی
#پارت_83
با بیرون رفتن سردار از درب سالن تازه به خودم اومدم اون کلمات عربی که خوانده شد و پشت بندش قبلت های منو حسام درست مثل شیرینی شربت البالو وسط گرمای تابستان به رگ هایم تزریق شد و دلم رو پر از ارامش کرد ....
حسام که برای بدرقه سردار به حیاط رفتهبود بعد از چند دقیقه برگشت با اویزان کردن پالتوی مشکیش در حالی که دست هایش را به هم میمالید به سمت اشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سینی حاوی لیوان اب ، قرص و شربت برگشت.
لیوان اب رو دستم داد و قرص هارو دونه دونه به خوردم داد سپس قاشق غذا خوری که پر از مایع شربت بود به سمتم گرفت که سر عقب کشیدمو لب زدم:
_هر قرصی و دوایی بدی حاضرم بخورم ولی دور شربتو خط قرمز بکش ...
حسام که تاکنون با جدیت و ابرو های درهم کنارم نشسته بود گفت:
_مگه بچه ای از شربت بدت بیاد!؟
درست مثل بچه های تخس پنج ساله سر تکون دادم و گفتم نمیخورم
لب جوید و با حرص گفت:
_تلخ نیست دهنتو باز کن ...
چشم ریز کردم و گفتم:
_همین الان جلوی خودم درشو باز کردی نخوردی که بدونی تلخه یا شیرین
_ تو از کجا میدونی تلخه !؟
_تو از کجا میدونی تلخ نیست!؟
از این جدال کودکانه بینمان لبخندی روی لب هاش نشست و گفت:
_ من یکم میخورم اگه تلخ بود بهت نمیدم خوبه!؟
با ذوق سر تکان دادم که قاشق را به لب هایش نزدیک کرد و مقداری ازش خورد کمی مزه مزه کرد و زبانش را روی لبهایش کشید و گفت:
_ دروغ نمیگم تلخه ولی نه اونقدر ترسناک ...
از اینکه با صراحت حرفش را زد و برای خوردن شربت قهوه ای بدرنگ
نخواست با دروغ فریبم بده لبخندم وسیع شد و بی اختیار خم شدم مایع درون قاشق رو کامل خوردم بدون وسواس از اینکه مرد اخمو و عجیب این روزهایم ان را دهنی کرده ...!!
#فندک_طلایی
#پارت_84
طناز
قلبمو شکست ،غرورمو خورد کرد ، بهم سیلی زد ... و هزار بغض ت
#پارت_81
مات و مهبوت به قامت کشیده ومردانه اش خیره شدم ...
قبل از اینکه شروع به جیغ و داد کنم چرخید و ادامه داد:
_ این محرمیت فقط و فقط به خاطر راحت بودن خیال سرداره نه هیچ چیز دیگه رفتار و برخورد منو تو هیچ تغییری نمیکنه مثل قبل من صبح میرم اخر شب برمیگردم ....
در طول روزم که تو خونه ای بیرون در حیاط دوتا بادیگارد برات گذاشته میشه و ، وقتایی که من نیستم چشم ازخونه برنمیدارن ...
جای نگرانی وجود نداره این صیغه فقط تا وقتیه که تو، توی خونه منی و بعدش که به خونه سردار منتقل میشی باطل میشه ....
دستام یخ بسته بود نمیدونستم چی درسته چی غلط حق با او بود موندم توی خونش کنارش اون هم اینطور بدون هیچ محرمیتی درست نبود ... اما... نمیدونم ...
جدال مغز و قلبم سر تصمیم گیری نهایی پایاپای ادامه داشت با حرکت حسام به سمت در بهش خیره شدم که لب زد:
_ عصر سردار خودش میاد برای خوندن صیغه !
با اخم گفتم :
_سریع میبری و میدوزی تنم میکنی!؟ شاید من نخوام با تو ...
زبون روی لب هاش کشید و درب اتاق رو باز کرد و با ابرو های بالا انداخته گفت :
_ چه بخوای چه نخوای باید پیش من بمونی دست تو نیست...
از اتاق بیرون رفت و منی رو که با تعجب به در خیره شده بودم رو تنها گذاشت .
با بسته شدن در تقریبا منفجر شدم
_پسره ی خودخواه مغروره بی ادبه بی شعوووور .... پوف
#فندک_طلایی
#پارت_82
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مجدد صدای در و پشت بندش حسام وارد شد !!
دندون قرچه ای کردم و گفتم:
_ هدفت از در زدن چیه وقتی بدون اینکه اجازه ورود بشنوی میای داخل؟
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه به سمت کمد رفت و بافت کرم و بلندی به همراه روسری سفیدی بیرون کشید و رو به هم گفت:
_ بلند شو کمکت کنم بپوشی بریم پایین سردار اومده ....
با چشمایی که داشت از کاسه در میومد گفتم:
_ مگه خودم دست ندارم که تو کمکم کنی! مگه قرار نبود سردار عصر بیاد؟
پوفی کرد و گفت:
_ عصر نمیتونه میخواد بره نوه اش رو ببینه ...
کنارم روی تخت نشست وبه سمتم خم شد که خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_ خودم چلاغ نیستم میپوشم ...
بافت رو به سمتم گرفت و گفت:
_ خب بپوش ...
سرمو که رد کردم نمیتونستم دستام رو بلند کنم کتفمو به سوژش مینداخت ... از این ضعف بغضم گرفت وقتی دید دیگه دست از تلاش برداشتم اهسته دستامو توی استینای بلندش کرد
روسری سفید را هم به روی سرم گذاشت گره ارومی زد و موهامو زیرش پوشاند ...
محرمیت...
کلمه ای که از وقتی حسام با محبتاش وجودمو گرفته برام بی معنی شده حالا چقدر سنگین بود ...!!
ملافه رو دور پاهام پیچید و با یه حرکت بلندم کرد دستشو جایی گذاشته بود که زخمی نبود ...
با پایین اومدنمون از پله ها سردار از جاش بلند شد و با اخم کوچکی به منو حسام نگاه کرد
درست مثل پدری که بچه هاش خطایی بدی انجام دادن ...
🍃
#فندک_طلایی
#پارت_83
با بیرون رفتن سردار از درب سالن تازه به خودم اومدم اون کلمات عربی که خوانده شد و پشت بندش قبلت های منو حسام درست مثل شیرینی شربت البالو وسط گرمای تابستان به رگ هایم تزریق شد و دلم رو پر از ارامش کرد ....
حسام که برای بدرقه سردار به حیاط رفتهبود بعد از چند دقیقه برگشت با اویزان کردن پالتوی مشکیش در حالی که دست هایش را به هم میمالید به سمت اشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سینی حاوی لیوان اب ، قرص و شربت برگشت.
لیوان اب رو دستم داد و قرص هارو دونه دونه به خوردم داد سپس قاشق غذا خوری که پر از مایع شربت بود به سمتم گرفت که سر عقب کشیدمو لب زدم:
_هر قرصی و دوایی بدی حاضرم بخورم ولی دور شربتو خط قرمز بکش ...
حسام که تاکنون با جدیت و ابرو های درهم کنارم نشسته بود گفت:
_مگه بچه ای از شربت بدت بیاد!؟
درست مثل بچه های تخس پنج ساله سر تکون دادم و گفتم نمیخورم
لب جوید و با حرص گفت:
_تلخ نیست دهنتو باز کن ...
چشم ریز کردم و گفتم:
_همین الان جلوی خودم درشو باز کردی نخوردی که بدونی تلخه یا شیرین
_ تو از کجا میدونی تلخه !؟
_تو از کجا میدونی تلخ نیست!؟
از این جدال کودکانه بینمان لبخندی روی لب هاش نشست و گفت:
_ من یکم میخورم اگه تلخ بود بهت نمیدم خوبه!؟
با ذوق سر تکان دادم که قاشق را به لب هایش نزدیک کرد و مقداری ازش خورد کمی مزه مزه کرد و زبانش را روی لبهایش کشید و گفت:
_ دروغ نمیگم تلخه ولی نه اونقدر ترسناک ...
از اینکه با صراحت حرفش را زد و برای خوردن شربت قهوه ای بدرنگ
نخواست با دروغ فریبم بده لبخندم وسیع شد و بی اختیار خم شدم مایع درون قاشق رو کامل خوردم بدون وسواس از اینکه مرد اخمو و عجیب این روزهایم ان را دهنی کرده ...!!
#فندک_طلایی
#پارت_84
طناز
قلبمو شکست ،غرورمو خورد کرد ، بهم سیلی زد ... و هزار بغض ت
۴۸.۲k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.