فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_91
موهای مشکی که روی پیشونیش ریخته بود ابرو های پهن و کشیده بینی متناسب و لب های گوشتی و ته ریشی که از وقتی پا به این خونه گذاشتم روی صورتش خودنمایی میکرد ازش یه چهره مردونه ساخته ...
تو خواب برعکس وقتایی که بیدار هیچ اخمی روی صورتش نبود و همین چهره اش رو دلنشین تر میکرد
همینطور محو صورتش بودم که چشماشو باز کرد و با چشمای خمار از خواب بهم خیره شد ...
دستپاچه چشم هام رو روی هم فشردم که تک خنده ای کرد
با نوک انگشتاش موهامو کنار زد و گفت:
_ نمیدونستم انقدرجذابم که باعث میشه یه ربع محوم بشی !
با چشمای گرد شده زمزمه کردم:
_ کی این اعتماد به نفس رو بهت داده که جذابی!؟
با جدیت تو چشمام نگاه کرد و لب زد:
_ تو ..!
اخمام جمع شد قبل از اینکه جوابی بهش بدم گوشیش زنگ خورد با همون اخم لبخند کوچکی زد ...
گوشی رو از روی عسلی کنارش برداشت بادیدن شماره اخم کوچکی روی صورتش نشست روی تخت نشست و دکمه برقراری تماس رو زد ....
هیچی نمیگفت فقط گوش میداد با کنجکاوی بهش خیره بودم که هرلحظه گره اخمش کور تر میشد بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کرد و گفت:
_پاشو چند تا لباس گرم بردار باید بریم شمال
با تعجب پرسیدم
_برای چی!؟
کلافه موهاشو چنگ انداخت و مرتب کرد :
_فقط اماده شو نگاه تو راه برات تعریف میکنم
#فندک_طلایی
#پارت_92
بخاطر سوزش پشتم چیزی زیادی نمیتونستم بپوشم همون بافت کرم رنگی که حسام داده بود با شال و شلوار سفیدِپشمی پوشیدم و چند دست پیرهن و شلوار هم برداشتم و به سمت اتاق حسام رفتم .
قبل از اینکه در بزنم درو باز کرد و دستمو رو هوا گرفت و کشید داخل اتاق ...
با چشمای گرد گفتم:
_ عه ...حسام ..!
لباسایی که دستم بود تو ساک خودش چید ... یکم مکث کرد و گفت:
_ لباس زیر برنداشتی ؟
یه لحظه نفسم قطع شد که دوباره به لباسا نگاه کرد و با لبخند مرموزی گفت:
_ اها لای پیرهنات گذاشتی !
نفسمو با حرص بیرون دادم و انگشتمو به سمتش گرفتمو تقریبا با جیغ گفتم :
_ تـــو .. تــــو ... خیلی بی تربیتو ... بی حیا و .... بی...بی....اوووووف اوووووف
چهره شیطونش جدی شد با قدم های اروم و محکم مقابلم ایستاد و گفت:
_ زنمی ، محرممی ... درضمن
خم شد نوک انگشتش رو روی بینیم زد و درحالی که نفسای گرمش به صورتم میخورد گفت:
_ ادم با بزرگترش اینطوری حرف نمیزنه !
نگاهش روی جز جز صورتم چرخید و روی لب هام مکث کوتاهی کرد کمی بعد کلافه چرخید و درحالی که زیپ ساکو میبست گفت:
_ بهتره بریم ...
از کنارم که رد شد تازه به خودم اومدم ...
یه حس عجیبی کل بدنمو مور مور کرد .. نمیدونم از اون نزدیکی و چشمای گیرا بود یا کلمه زنمی که انقدر محکم و متعصب گفته شد ...
ولی انقدر شیرین و دلچسب بود که دلم میخواست باز تجربش کنم
#فندک_طلایی
#پارت_93
با سرعتی که حسام میرفت و توقف های کوتاهش کمتر از ۳ ساعت به محل مورد نظرش رسیدیم .
در طول مسیر حرف هایی که سهیل پشت تلفن بهش زده بود را برایم تعریف کرد ...
یه حس ترس از اتفاقی که ممکنه برای طناز افتاده باشه داشت وجودم رو مانند خوره میخورد ...
چیزی نگذشت که ماشین مقابل یک ویلای بزرگ انتهای کوچه ای بلند و پر از برف ایستاد ...!
حسام ریموت کوچکی از داشبرد بیرون کشید درست قبل از اینکه دکمه اش رو بزند دست سردمو روی دست گرم و پر حرارتش گذاشتم و لب زدم:
_ سهیل به طناز آسیبی نزده مگه نه!؟
دستشو پایین اورد...
همزمان دستمو عقب کشیدم که مانع شد و انگشتانش رو میان انگشت هایم قفل کرد .
اون خاطره تلخ هر لحظه برایم پر رنگتر میشد و جمع شدن اشک در چشمانم دست خودم نبود ...
با صدای ارامش بخش حسام چشمای اشک آلودم رو به او دوختم
_سهیل ترسیده طناز رو از دست بده ...
شاید اتفاقی خلاف خواسته طناز رخ داده باشه ولی ...
من فکر نمیکنم سهیل کاری کرده باشه که طناز و از خودش متنفر کنه ... اما اگه کرده باشه ...
سفت شدن عضله های صورتش را به خوبی حس میکردم اب دهانم را به سختی فرو فرستادم و زمزمه کردم:
_ اگه کرده باشه چی!؟
نگاهشو به مقابلش دوخت و لب زد :
_اونوقت من دیگه برادری به اسم سهیل ندارم ....!!!
ریموت رو زد و وارد حیات بزرگ شد هردو به ارامی از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ورودی ویلا رفتیم ....
با کلیدی که همراهش بود قفل را باز کرد وکنار ایستاد تا اول من وارد شم ...
لبخندی زدم و داخل شدم که صدای جیغ طناز متوقفم کرد ....
سریع چرخیدم و به حسام خیره شدم که ساک رو کنار در رها کرد و به سرعت به سمت طبقه دوم دوید .....
پشت سرش دویدم که پشت درب چوبی اتاقی ایستاد و دستگیره رو کشید از دیدن صحنه روبه رو چند لحظه جا خوردم ...
#فندک_طلایی
#پارت_94
طناز با حوله ای سفید که دورش بود و چهره ای اشک آلود در حالی که دست چپش حساب
#پارت_91
موهای مشکی که روی پیشونیش ریخته بود ابرو های پهن و کشیده بینی متناسب و لب های گوشتی و ته ریشی که از وقتی پا به این خونه گذاشتم روی صورتش خودنمایی میکرد ازش یه چهره مردونه ساخته ...
تو خواب برعکس وقتایی که بیدار هیچ اخمی روی صورتش نبود و همین چهره اش رو دلنشین تر میکرد
همینطور محو صورتش بودم که چشماشو باز کرد و با چشمای خمار از خواب بهم خیره شد ...
دستپاچه چشم هام رو روی هم فشردم که تک خنده ای کرد
با نوک انگشتاش موهامو کنار زد و گفت:
_ نمیدونستم انقدرجذابم که باعث میشه یه ربع محوم بشی !
با چشمای گرد شده زمزمه کردم:
_ کی این اعتماد به نفس رو بهت داده که جذابی!؟
با جدیت تو چشمام نگاه کرد و لب زد:
_ تو ..!
اخمام جمع شد قبل از اینکه جوابی بهش بدم گوشیش زنگ خورد با همون اخم لبخند کوچکی زد ...
گوشی رو از روی عسلی کنارش برداشت بادیدن شماره اخم کوچکی روی صورتش نشست روی تخت نشست و دکمه برقراری تماس رو زد ....
هیچی نمیگفت فقط گوش میداد با کنجکاوی بهش خیره بودم که هرلحظه گره اخمش کور تر میشد بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کرد و گفت:
_پاشو چند تا لباس گرم بردار باید بریم شمال
با تعجب پرسیدم
_برای چی!؟
کلافه موهاشو چنگ انداخت و مرتب کرد :
_فقط اماده شو نگاه تو راه برات تعریف میکنم
#فندک_طلایی
#پارت_92
بخاطر سوزش پشتم چیزی زیادی نمیتونستم بپوشم همون بافت کرم رنگی که حسام داده بود با شال و شلوار سفیدِپشمی پوشیدم و چند دست پیرهن و شلوار هم برداشتم و به سمت اتاق حسام رفتم .
قبل از اینکه در بزنم درو باز کرد و دستمو رو هوا گرفت و کشید داخل اتاق ...
با چشمای گرد گفتم:
_ عه ...حسام ..!
لباسایی که دستم بود تو ساک خودش چید ... یکم مکث کرد و گفت:
_ لباس زیر برنداشتی ؟
یه لحظه نفسم قطع شد که دوباره به لباسا نگاه کرد و با لبخند مرموزی گفت:
_ اها لای پیرهنات گذاشتی !
نفسمو با حرص بیرون دادم و انگشتمو به سمتش گرفتمو تقریبا با جیغ گفتم :
_ تـــو .. تــــو ... خیلی بی تربیتو ... بی حیا و .... بی...بی....اوووووف اوووووف
چهره شیطونش جدی شد با قدم های اروم و محکم مقابلم ایستاد و گفت:
_ زنمی ، محرممی ... درضمن
خم شد نوک انگشتش رو روی بینیم زد و درحالی که نفسای گرمش به صورتم میخورد گفت:
_ ادم با بزرگترش اینطوری حرف نمیزنه !
نگاهش روی جز جز صورتم چرخید و روی لب هام مکث کوتاهی کرد کمی بعد کلافه چرخید و درحالی که زیپ ساکو میبست گفت:
_ بهتره بریم ...
از کنارم که رد شد تازه به خودم اومدم ...
یه حس عجیبی کل بدنمو مور مور کرد .. نمیدونم از اون نزدیکی و چشمای گیرا بود یا کلمه زنمی که انقدر محکم و متعصب گفته شد ...
ولی انقدر شیرین و دلچسب بود که دلم میخواست باز تجربش کنم
#فندک_طلایی
#پارت_93
با سرعتی که حسام میرفت و توقف های کوتاهش کمتر از ۳ ساعت به محل مورد نظرش رسیدیم .
در طول مسیر حرف هایی که سهیل پشت تلفن بهش زده بود را برایم تعریف کرد ...
یه حس ترس از اتفاقی که ممکنه برای طناز افتاده باشه داشت وجودم رو مانند خوره میخورد ...
چیزی نگذشت که ماشین مقابل یک ویلای بزرگ انتهای کوچه ای بلند و پر از برف ایستاد ...!
حسام ریموت کوچکی از داشبرد بیرون کشید درست قبل از اینکه دکمه اش رو بزند دست سردمو روی دست گرم و پر حرارتش گذاشتم و لب زدم:
_ سهیل به طناز آسیبی نزده مگه نه!؟
دستشو پایین اورد...
همزمان دستمو عقب کشیدم که مانع شد و انگشتانش رو میان انگشت هایم قفل کرد .
اون خاطره تلخ هر لحظه برایم پر رنگتر میشد و جمع شدن اشک در چشمانم دست خودم نبود ...
با صدای ارامش بخش حسام چشمای اشک آلودم رو به او دوختم
_سهیل ترسیده طناز رو از دست بده ...
شاید اتفاقی خلاف خواسته طناز رخ داده باشه ولی ...
من فکر نمیکنم سهیل کاری کرده باشه که طناز و از خودش متنفر کنه ... اما اگه کرده باشه ...
سفت شدن عضله های صورتش را به خوبی حس میکردم اب دهانم را به سختی فرو فرستادم و زمزمه کردم:
_ اگه کرده باشه چی!؟
نگاهشو به مقابلش دوخت و لب زد :
_اونوقت من دیگه برادری به اسم سهیل ندارم ....!!!
ریموت رو زد و وارد حیات بزرگ شد هردو به ارامی از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ورودی ویلا رفتیم ....
با کلیدی که همراهش بود قفل را باز کرد وکنار ایستاد تا اول من وارد شم ...
لبخندی زدم و داخل شدم که صدای جیغ طناز متوقفم کرد ....
سریع چرخیدم و به حسام خیره شدم که ساک رو کنار در رها کرد و به سرعت به سمت طبقه دوم دوید .....
پشت سرش دویدم که پشت درب چوبی اتاقی ایستاد و دستگیره رو کشید از دیدن صحنه روبه رو چند لحظه جا خوردم ...
#فندک_طلایی
#پارت_94
طناز با حوله ای سفید که دورش بود و چهره ای اشک آلود در حالی که دست چپش حساب
۵۴.۱k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.