آن شب با ناله های گاه و بی گاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجب
آن شب با نالههای گاه و بیگاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجباری برای دنیل بدترین شکنجه بود، به زحمت ایستاد و خودش را کِشانکشان تا سالن غذاخوری رساند. خیلیها با دیدنش تعجب کردند:
– چهطوری زنده موندی؟
– جونِ سگ که میگن تو داری! خوب شد اومدی خرابشون کردی!
– گفتم باهاشون کنار بیا!
اما هیچکس متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو میشود و صد برابر دردش را بیشتر میکند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آنکه بیفتد از دستش گرفت و روی میز گذاشت.
سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبه پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر
ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای
شهرش درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می انداختند
و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می شدند؛ همیشه که نگاهش به آنها می افتاد برایش دو حس به وجود
می آمد: تاسف و خوشحالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی اش را می داد
خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در
جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. که ناگهان صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود.
در بعضی از خیابان های این شهر روزها هم نمی شد، رفت و آمد کرد ،چه برسد به شب.
#راز_تنهایی
#بریده_کتاب
– چهطوری زنده موندی؟
– جونِ سگ که میگن تو داری! خوب شد اومدی خرابشون کردی!
– گفتم باهاشون کنار بیا!
اما هیچکس متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو میشود و صد برابر دردش را بیشتر میکند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آنکه بیفتد از دستش گرفت و روی میز گذاشت.
سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبه پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر
ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای
شهرش درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می انداختند
و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می شدند؛ همیشه که نگاهش به آنها می افتاد برایش دو حس به وجود
می آمد: تاسف و خوشحالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی اش را می داد
خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در
جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. که ناگهان صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود.
در بعضی از خیابان های این شهر روزها هم نمی شد، رفت و آمد کرد ،چه برسد به شب.
#راز_تنهایی
#بریده_کتاب
۱۱.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.