سرت را انداختی ورفتی

سرت را انداختی ورفتی
نگفتی نان ونمک خورده ایم آنهمه باهم
نگفتی قول وقرار گذاشته ایم آن همه باهم
نگفته ای آن همه انگور وبادام و رز که کاشته ایم به بار نرسیده
نگفتی هنوز هیچ کدام از کلاغ ها به خانه هایشان نرسیده اند
نگفتی پشت پنجره دیو پیدا میشود هنوز
نگفتی همینجوری که نمیشود!
تو هیچ چیز نگفتی...، تو
فقط سرت را انداختی وتمام دست هات را ریختی توی چمدان، ودست وپای من به زمان گیر کرد!
بعد آن قدر بزرگ شدی
که برای خودت یک روز عشق را حل کردی
یک روز عقل را یک روز زندگی را
یک روز خدا را، یک روز هم میخندی آخرش به تمام نان ونمک ها به تمام قول وقرار ها...!
همین طوری اگر بزرگ تر بشوی، پیش تر بروی
خودت یکی از همان دیو ها میشوی یک روز...
وبعد من هیچ کس را ندارم که بغلم کند، وقتی
آنهمه ترسیده ام از تو...!
دیدگاه ها (۳)

عکس عشقم :-)

اینم شام تولد امشب...

:-(

:(

★ The Third of December......(موقع خوندن این تکپارتی اهنگ H...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط