نازنینم...!
نازنینم...!
عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن...
اجبار است...
اینجا هیچ چیز محدودم نمیکند...
نه زمان...
که خودت می دانی...
تنهایی ثانیه ها را ثابت تر از هر گونه مروری می کند ،
و نظمِ تکرارِ لحظه ها ،
درد ناک ترین اتفاقی ست که برای روحِ همیشه منتظرت می افتد...
نه مکان...
راستی می دانستی ،
سیاهچال ، پنجره ندارد ؟
اعترافش هم وحشتناک است ،
ولی همین تاریکی ، همین سکوت محض ، این درد ، تو را به من نزدیکترمی کند...
و نه آدم هابا حضور های کم رنگشان،
با بودن هایی که به بدترین وجه ممکن واقعه ی نبودن تو را یادآوری می کنند...
با منطقی که من نمی فهمم...
با احساسی که آنها نمی فهمند...
بعد از تو ، هیچ چیزِ آدم ها ،
جز لحظه ی وداع شان ، برای من شور آفرین نیست...
می بینی؟
چیز بیشتری برای فرو ریختن ندارم...
هیچ چیز محدودم نمی کند ،
جز جاده ها...
جاده ها شریک جرمند...
با رفتن توجاده یعنی نبودن ناگهانی...
یعنی ،
باد
خاک
گذر گاه
قهوه خانه های نیمه راه
و تمام اینها میتوانند یک نفر را با خود ببرند،
و میتوانند یک نفر را با خود باز گردانند...
تکلیفِ من با راهی که رفتی ، هرگز روشن نشد...
دو راهی،
اینجاست که من ایستاده ام ،
نه جایی که تو رفته ای...
من هرگز به مرگ های بی دلیل اعتقاد نداشته ام...
برای من هیچ چیز برای همیشه نابود نخواهد شد...
اینجا که من ایستاده ام ،
هیچ کس نمی میرد...
هیچ عشقی نمی میرد...
برای من راهی جز اعتقاد باقی نمانده است...
وقتی تمام زندگی ات نیاز میشود ،
ایمان به بازگشت ،
سرسختانه ترین دغدغه ی روزگارت می شود...
در مه آلودگی ِ غمناکِ دنیایی که برای خودت ساخته ای،
فکرِ آمدنِ تو ،
فکرِ بیهوده ای نیست...
حتی اگر بازگشتی نباشد...
در سرگردانیِ بی انتهای من ،
اگر امیدی نباشد ،
تمام این #عشق رو به بطالت می رود...
همیشه گفته ام،
اسارت در خاطراتِ کهنه ،
شیرین تر از تخریبِ #احساس برای رهایی ست...
عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن...
اجبار است...
اینجا هیچ چیز محدودم نمیکند...
نه زمان...
که خودت می دانی...
تنهایی ثانیه ها را ثابت تر از هر گونه مروری می کند ،
و نظمِ تکرارِ لحظه ها ،
درد ناک ترین اتفاقی ست که برای روحِ همیشه منتظرت می افتد...
نه مکان...
راستی می دانستی ،
سیاهچال ، پنجره ندارد ؟
اعترافش هم وحشتناک است ،
ولی همین تاریکی ، همین سکوت محض ، این درد ، تو را به من نزدیکترمی کند...
و نه آدم هابا حضور های کم رنگشان،
با بودن هایی که به بدترین وجه ممکن واقعه ی نبودن تو را یادآوری می کنند...
با منطقی که من نمی فهمم...
با احساسی که آنها نمی فهمند...
بعد از تو ، هیچ چیزِ آدم ها ،
جز لحظه ی وداع شان ، برای من شور آفرین نیست...
می بینی؟
چیز بیشتری برای فرو ریختن ندارم...
هیچ چیز محدودم نمی کند ،
جز جاده ها...
جاده ها شریک جرمند...
با رفتن توجاده یعنی نبودن ناگهانی...
یعنی ،
باد
خاک
گذر گاه
قهوه خانه های نیمه راه
و تمام اینها میتوانند یک نفر را با خود ببرند،
و میتوانند یک نفر را با خود باز گردانند...
تکلیفِ من با راهی که رفتی ، هرگز روشن نشد...
دو راهی،
اینجاست که من ایستاده ام ،
نه جایی که تو رفته ای...
من هرگز به مرگ های بی دلیل اعتقاد نداشته ام...
برای من هیچ چیز برای همیشه نابود نخواهد شد...
اینجا که من ایستاده ام ،
هیچ کس نمی میرد...
هیچ عشقی نمی میرد...
برای من راهی جز اعتقاد باقی نمانده است...
وقتی تمام زندگی ات نیاز میشود ،
ایمان به بازگشت ،
سرسختانه ترین دغدغه ی روزگارت می شود...
در مه آلودگی ِ غمناکِ دنیایی که برای خودت ساخته ای،
فکرِ آمدنِ تو ،
فکرِ بیهوده ای نیست...
حتی اگر بازگشتی نباشد...
در سرگردانیِ بی انتهای من ،
اگر امیدی نباشد ،
تمام این #عشق رو به بطالت می رود...
همیشه گفته ام،
اسارت در خاطراتِ کهنه ،
شیرین تر از تخریبِ #احساس برای رهایی ست...
۴.۱k
۱۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.