یک روز که از مسجد آمد یک راست سراغ مادر رفت و گفت میخواه

یک روز که از مسجد آمد یک راست سراغ مادر رفت و گفت می‌خواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم، شناسنامه ام را بدهید. مادر خوشحال شد احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است. پسرش می خواست سرباز امام شود، شناسنامه محمد را داد دستش و گفت: هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت. رفت گوشه اتاق نشست و گریه کرد😢.

مادر با تعجب به اشکهای محمد نگاه کرد🧐 و پرسید: چه شده؟
محمد با عصبانیت رویش را برگرداند و گفت: قبول نکردند. گفتند: « بچه ای زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود »😡
دوباره هق هقش بلند شد و اخم های مادر در هم رفت.🤨

بلند شد و گفت: «خیلی اشتباه کردند که قبول نکردند. بیا باهم بریم ببینیم چه می گویند.»🧐
وقتی وارد مسجد شدند🕌، مادر یک راست رفت سراغ مسئول ثبت نام.
گفت: «حاج آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش می‌کنید؟»👌👌👌👌
مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچه ی من می‌خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخته مانده بود که چه بگوید.😔

آهسته گفت: « والله مادر خیلی از مادرها می‌آیند و به ما اعتراض می‌کنند که چرا جوان ۱۹ _۲۰ ساله شان را عضو بسیج کرده‌ایم! آن وقت شما خودتان آمده‌اید اصرار می کنید که ما این بچه را عضو کنیم؟🤔

مادر گفت: « آنها خیلی اشتباه می کنند👁 شما هم باید اسم بچه ام را بنویسید📝.
از مسجد که آمدند بیرون، مادر پیروز شده بود.😎✌️✌️
#قصه_شال #مادر_شهید_محمد_معماریان #نرجس_شکوریان_فرد #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #شعر_و_ادبیات #شهدا #کتابخوانی #کتاب_شهدایی #معرفی_کتاب
دیدگاه ها (۱)

محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد. فرما...

مسجد خیلی شلوغ بود🕌. کسی گفت: یک دسته دارد برای کمک می آید.☺...

بیشتر از اینکه شهید معماریان پانزده ساله تأثیر بذاره، مادرش ...

شهید مهدی باکری #شهید_مهدی_باکریاللهم صلی علی محمد و محمد و ...

black flower(p,227)

🔰 آن شب، شیفتۀ دین پدر شدم!📝 (خاطرهٔ فرزند آیت الله حائری شی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط