محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد.
محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد.
فرمانده فکر کرد محمد ترسیده است. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر نمیبینی از زمین به هوا آتش روی سر ما می ریزند؟»😨
_حاج آقا! خیالتان راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم😇. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا نمازش را اول وقت خواند.☺️👌
فرمانده آسمان را نگاه کرد؛ ☀️وقت نماز بود. محمد پوتین به پا و اسلحه به دست قامت بست زیر باران گلوله نمازش را خواند و سریع برگشت.👌
کمی از ظهر گذشته بود درگیری ادامه داشت. هر لحظه یکی روی زمین می افتاد. کسی نمی توانست سرش را بالا بیاورد چون تیر خوردنش حتمی بود.😔
ناگهان محمد بلند شد و تمام قد ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای بلند گفت: « بچه ها من هم رفتم😊 خداحافظ👋.»
بعد آرام زانو زد و افتاد حاجی دوید طرف محمد محمد چشمانش را بسته بود. محمد را بغل کرد باور نمی کرد که او هم رفته باشد😭.
آرام صدا زد محمد، محمد جان!😢طوری شده؟ محمدجان!
امّا محمد چشمانش را باز نکرد.😔 خواست سر محمد را روی زانویش بگذارد که دید گلوله آرپی چی پشت سر محمد را کاملاً برده است.😭 این بود که هرچه صدایش می کرد جواب نمی شنید.😢
بچه ها نمی توانستند دور بدنش حلقه بزنند، و برایش روزه جمعی بخواندند و گریه کنند. محمد کوچکترین عضو گروه شان بود .😭
محمد، محمد محبوب، محمد مهربان، محمد رفته بود و حجم آتش اجازه نمیداد که برایش عزاداری کنند.😔
#قصه_شال #شهید_محمد_معماریان #نرجس_شکوریان_فرد #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #شهدا #مذهبی #شعر_و_ادبیات #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوب #معرفی_کتاب
#عکس #عاشقانه #هنر #جذاب
فرمانده فکر کرد محمد ترسیده است. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر نمیبینی از زمین به هوا آتش روی سر ما می ریزند؟»😨
_حاج آقا! خیالتان راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم😇. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا نمازش را اول وقت خواند.☺️👌
فرمانده آسمان را نگاه کرد؛ ☀️وقت نماز بود. محمد پوتین به پا و اسلحه به دست قامت بست زیر باران گلوله نمازش را خواند و سریع برگشت.👌
کمی از ظهر گذشته بود درگیری ادامه داشت. هر لحظه یکی روی زمین می افتاد. کسی نمی توانست سرش را بالا بیاورد چون تیر خوردنش حتمی بود.😔
ناگهان محمد بلند شد و تمام قد ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای بلند گفت: « بچه ها من هم رفتم😊 خداحافظ👋.»
بعد آرام زانو زد و افتاد حاجی دوید طرف محمد محمد چشمانش را بسته بود. محمد را بغل کرد باور نمی کرد که او هم رفته باشد😭.
آرام صدا زد محمد، محمد جان!😢طوری شده؟ محمدجان!
امّا محمد چشمانش را باز نکرد.😔 خواست سر محمد را روی زانویش بگذارد که دید گلوله آرپی چی پشت سر محمد را کاملاً برده است.😭 این بود که هرچه صدایش می کرد جواب نمی شنید.😢
بچه ها نمی توانستند دور بدنش حلقه بزنند، و برایش روزه جمعی بخواندند و گریه کنند. محمد کوچکترین عضو گروه شان بود .😭
محمد، محمد محبوب، محمد مهربان، محمد رفته بود و حجم آتش اجازه نمیداد که برایش عزاداری کنند.😔
#قصه_شال #شهید_محمد_معماریان #نرجس_شکوریان_فرد #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #شهدا #مذهبی #شعر_و_ادبیات #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوب #معرفی_کتاب
#عکس #عاشقانه #هنر #جذاب
۱۰.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.