True love or fear
True love or fear
Part21
از دید آنا
به سمت خونه جادوگر حرکت کردیم
بعد چند مین رسیدیم
جلومون یه دیوار بود
من:یونگی.. مطمعنی راهو اشتباه نیومدیم؟ اینجا هیچ...
یهو دستم کشید و باهم پرت شدیم اون طرف دیوار
اخی گفتم ، بلند شدم و
یکم اطرافمو برانداز کردم
یه خونه بزرگ و تاریک
پر از وسایل عجیب و غریب
یهو یه خانوم مسن با چهره مهربون اومد
- او.. یونگی.. پسرم خیلی وقته ندیده بودمت چقدر بزرگ شدی .. و یونگی بغل کرد
یونگی:منم دلم براتون تنگ شده بود
-او.. چه دختر زیبایی تو باید دوست دختر یونگی باشی
من: خیلی ممنون از لطفتون،چی.. او.. نه. نه من دوستشم
یونگی:اجوما اون فقط دوستمه( خنده)
-او.. پس یونگی باید خیلی خوش شانس بوده باشه که همچین دوستی داره
من:لبخندی زدم
-خب حالا بگو ببینم چی شده که بعد این همه مدت یه سری به ما زدی
یونگی:راستش یه موضوعی هست که باید باهاتون در میون بزاریم
-حتما.. حالا چه موضوعیه که شما رو انقد درگیر کرده؟
یونگی:جونگ کوک رو که میشناسید
-او.. معلومه که میشناسمش
یونگی:همونطور که میدونید اون طلسم شده
-همینطوره
یونگی:ما میخوایم برش گردونیم
-برش گردونید؟
من:راستش... من میخوام اینکارو انجام بدم
-اون یه هیولاس، هرچند تمام این بلاهایی که سرش اومده بخاطر اون زن و مرد بی رحم
(با حرص)
حالا چرا میخوای اینکارو انجام بدی؟
دلت پیشش گیره؟
من:هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین
-پس دوسش داری
من:اوم..
-خیلی خب وقتی پای عشق وسط باشه نمیشه همینطوری نشست
من:یعنی واقعا کمکمون میکنیم؟( با ذوق)
-معلومه( لبخند)
من :یه نگا به یونگی انداختم که بهم لبخند زد
Part21
از دید آنا
به سمت خونه جادوگر حرکت کردیم
بعد چند مین رسیدیم
جلومون یه دیوار بود
من:یونگی.. مطمعنی راهو اشتباه نیومدیم؟ اینجا هیچ...
یهو دستم کشید و باهم پرت شدیم اون طرف دیوار
اخی گفتم ، بلند شدم و
یکم اطرافمو برانداز کردم
یه خونه بزرگ و تاریک
پر از وسایل عجیب و غریب
یهو یه خانوم مسن با چهره مهربون اومد
- او.. یونگی.. پسرم خیلی وقته ندیده بودمت چقدر بزرگ شدی .. و یونگی بغل کرد
یونگی:منم دلم براتون تنگ شده بود
-او.. چه دختر زیبایی تو باید دوست دختر یونگی باشی
من: خیلی ممنون از لطفتون،چی.. او.. نه. نه من دوستشم
یونگی:اجوما اون فقط دوستمه( خنده)
-او.. پس یونگی باید خیلی خوش شانس بوده باشه که همچین دوستی داره
من:لبخندی زدم
-خب حالا بگو ببینم چی شده که بعد این همه مدت یه سری به ما زدی
یونگی:راستش یه موضوعی هست که باید باهاتون در میون بزاریم
-حتما.. حالا چه موضوعیه که شما رو انقد درگیر کرده؟
یونگی:جونگ کوک رو که میشناسید
-او.. معلومه که میشناسمش
یونگی:همونطور که میدونید اون طلسم شده
-همینطوره
یونگی:ما میخوایم برش گردونیم
-برش گردونید؟
من:راستش... من میخوام اینکارو انجام بدم
-اون یه هیولاس، هرچند تمام این بلاهایی که سرش اومده بخاطر اون زن و مرد بی رحم
(با حرص)
حالا چرا میخوای اینکارو انجام بدی؟
دلت پیشش گیره؟
من:هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین
-پس دوسش داری
من:اوم..
-خیلی خب وقتی پای عشق وسط باشه نمیشه همینطوری نشست
من:یعنی واقعا کمکمون میکنیم؟( با ذوق)
-معلومه( لبخند)
من :یه نگا به یونگی انداختم که بهم لبخند زد
۱۵.۵k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.