یه.قاتل.عاشق
#یه.قاتل.عاشق
#پارت.اول
از زبون #مبینا
رئیس:مبینا تو و دوستات به دفتر توی سئول انتقال یافتید
مبینا:مرسی
رئیس:من باید ازتون تشکر کنم که باعث شدید دفتر کاراگاهیمون شناخته بشه
مبینا:کاری نکردیم
رئیس:دخترم برو به دوتا شیطونای دیگه هم اطلاع بده
مبینا:چشم
از دفتر رئیس اومدم بیرون رفتم سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه توی راه به این فکر کردم که اگر سیلدا و رویا نبودن امکان نداشت تنهایی به این مقام برسم بعد چند مین رسیدم خونه رفتم داخل به خدمتکار سلام دادم سعی کردم نامادریم رو نادیده بگیرم
مبینا:سیلدا و رویا بیاید باید بریم خونهی جدیدمون
سیلدا بدو اومد پایین
سیلدا:جان من باید بریم خونه جدید؟؟
مبینا:آره
رویا از حموم با حوله اومد پیشم سعی کردم خندمو کنترل کنم
رویا:حالا کجا میریم؟؟
مبینا:سئول دفتر کاراگاهی
سیلدا:آآآخخجججووننن
مبینا:برید چمدوناتونو ببندین منم برم کارامو بکنم بزیم
رویا:ننه بزرگ چشم
مبینا:یییااا ننه بزرگ خودتی
آنجلیا:مبینا جان فکر نمیکنی یکم باید محترمانه برخورد کنی؟؟
مبینا:اوه ببخشید ندیدمتون اما انگار قراره از دستمون راحت بشید
آنجلینا:عزیزم خیلی هم خوشحالم که دارید اینطور پیشرفت میکنید
مبینا:مرصی...مادر
بعدم رفتم با سرعت تو اتاقم رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون یه چمدون بزرگ برداشتم وسایلمو گذاشتم توش یه لباس پوشیدم بعدش رفتم دیدم سیلدا و رویا هم آمادن هرکی رفت سوار ماشین خودش شد بعد راه افتادیم سمت سئول...
#ادامه.دارد
#پارت.اول
از زبون #مبینا
رئیس:مبینا تو و دوستات به دفتر توی سئول انتقال یافتید
مبینا:مرسی
رئیس:من باید ازتون تشکر کنم که باعث شدید دفتر کاراگاهیمون شناخته بشه
مبینا:کاری نکردیم
رئیس:دخترم برو به دوتا شیطونای دیگه هم اطلاع بده
مبینا:چشم
از دفتر رئیس اومدم بیرون رفتم سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه توی راه به این فکر کردم که اگر سیلدا و رویا نبودن امکان نداشت تنهایی به این مقام برسم بعد چند مین رسیدم خونه رفتم داخل به خدمتکار سلام دادم سعی کردم نامادریم رو نادیده بگیرم
مبینا:سیلدا و رویا بیاید باید بریم خونهی جدیدمون
سیلدا بدو اومد پایین
سیلدا:جان من باید بریم خونه جدید؟؟
مبینا:آره
رویا از حموم با حوله اومد پیشم سعی کردم خندمو کنترل کنم
رویا:حالا کجا میریم؟؟
مبینا:سئول دفتر کاراگاهی
سیلدا:آآآخخجججووننن
مبینا:برید چمدوناتونو ببندین منم برم کارامو بکنم بزیم
رویا:ننه بزرگ چشم
مبینا:یییااا ننه بزرگ خودتی
آنجلیا:مبینا جان فکر نمیکنی یکم باید محترمانه برخورد کنی؟؟
مبینا:اوه ببخشید ندیدمتون اما انگار قراره از دستمون راحت بشید
آنجلینا:عزیزم خیلی هم خوشحالم که دارید اینطور پیشرفت میکنید
مبینا:مرصی...مادر
بعدم رفتم با سرعت تو اتاقم رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون یه چمدون بزرگ برداشتم وسایلمو گذاشتم توش یه لباس پوشیدم بعدش رفتم دیدم سیلدا و رویا هم آمادن هرکی رفت سوار ماشین خودش شد بعد راه افتادیم سمت سئول...
#ادامه.دارد
۴.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.