رویای عشق پارت ۱۰
رویای عشق پارت ۱۰
وقتی وارد سالون شد هیونجین عصبی سمت بینا رفت و تو صورت اش غرید
هیونجین: کجا بودی ؟
بینا خود اش رو کنترل کرد که بغضی تو گلو اش به بیرون نرود
بینا : با دوستام بودم
هیونجین: باید خبر بدی
بینا : ببخشید
هیونجین سمت بینا رفت و در اغوشش گرفت اش به آرامی بینا تپش قلب هیونجین رو گوش میکرد چشم هایش رو بست
هیونجین: میدونی چقدر نگرانت شدم
بینا : ببخشید
بینا دست هایش رو دوره ک*مر هیونجین حلقه کرد
و سفت ب*غل اش کرده بود
هیونجین: زود باش برو لباساتو عوض کن ببین خیس شدی مریض میشی
بینا از آغوش هیونجین بیرون رفت
بینا : اشکالی نداره
هیونجین : اینکه مریض شی
بینا : اوهمم
هیونجین دست هایش رو قاب صورت سرد بینا کرد و تو چشم های معصوم اش زول زد
هیونجین: چرا اینجوری میگی اگه چیزیت بشه من چیکار کنم ها
بینا : پس تو هم عاشقمی ؟
هیونجین سکوت کرد و از بینا فاصله گرفت و با جدیت گفت
هیونجین: برو اتاقت لباساتو عوض کن مریض میشی
هیونجین سمته اتاق اش رفت
بینا با بغض تو گلو اش سمت اتاق اش رفت رو تخت دراز کشید و بالشت رو بغل گرفت
//نمیتونم بهت بگم نمیتونم بهت بگم //
با خودش غمگین زمزمه میکرد
》》》》》》》》》》》
صبح روز بعد بینا برایه صبحونه به سالون رفت وقتی نبودن هیونجین رو دید زود گفت
بینا : زن دایی هیونجین کجاست
م/هیونی: اون برایه سفره کاری به خارج از کشور رفته
بینا غمگین گفت
بینا : خیله خوب
سمته صندلی رفت و نشست بعد از خوردن صبحونه سمته اتاق اش رفت رو تخت نشست خیلی وقت بود که حالش خراب بود یعنی دیگه زمان برایه زندگی کردن رو نداشت
// بینا قراره بری پیشه پدر و مادرت چرا ناراحتی اما کاش یه دفعه با هیونجین حرف میزدم اینکه خیلی دوسش دارم اینکه میخواستم باهاش ازدواج کنم //
از رو تخت بلند شد و رو صندلی نشست کاغذ رو برداشت و شروع به نوشتن اش کرد
یعد از اینکه نامه رو نوشت با یه رژلب قرمز رنگ تو پاکت گذاشت و تو کشو کمد گذاشت بدونه حرفی رو تخت دراز کشید اشک هایش سرازیر شدن کم کم با اشک ریختن خواب اش بود
سه روز همینجوری گذشت بدونه خوردن غذا آب اینجوری زمان باقی مانده اش اتمام میرسید تو این سه روز کار اش دل خوردن خودش بود درست مثل افسرده ها شده بود دایی و زن دایی اش خیلی نگران اش شده بودن
م/هیونی: جونگین پسرکم برو به بینا بگو بیاد شام بخوره این روزا چش شده
جونگین سری تکون داد و مثل بچه کوچولو ها رو پله ها بپر بپر میکرد تا رسیدن به اتاق بینا همینجوری میرفت جلو در ایستاد و در زد
جونگین : اونیییییییی میتونم بیام
جوابی نشنید و دباره تقی به در زد
جونگین : اونی میتونم بیام خوبی؟
این دفعه هم صدایی نشنید و آرام در اتاق رو باز کرد سمت تخت رفت ....
وقتی وارد سالون شد هیونجین عصبی سمت بینا رفت و تو صورت اش غرید
هیونجین: کجا بودی ؟
بینا خود اش رو کنترل کرد که بغضی تو گلو اش به بیرون نرود
بینا : با دوستام بودم
هیونجین: باید خبر بدی
بینا : ببخشید
هیونجین سمت بینا رفت و در اغوشش گرفت اش به آرامی بینا تپش قلب هیونجین رو گوش میکرد چشم هایش رو بست
هیونجین: میدونی چقدر نگرانت شدم
بینا : ببخشید
بینا دست هایش رو دوره ک*مر هیونجین حلقه کرد
و سفت ب*غل اش کرده بود
هیونجین: زود باش برو لباساتو عوض کن ببین خیس شدی مریض میشی
بینا از آغوش هیونجین بیرون رفت
بینا : اشکالی نداره
هیونجین : اینکه مریض شی
بینا : اوهمم
هیونجین دست هایش رو قاب صورت سرد بینا کرد و تو چشم های معصوم اش زول زد
هیونجین: چرا اینجوری میگی اگه چیزیت بشه من چیکار کنم ها
بینا : پس تو هم عاشقمی ؟
هیونجین سکوت کرد و از بینا فاصله گرفت و با جدیت گفت
هیونجین: برو اتاقت لباساتو عوض کن مریض میشی
هیونجین سمته اتاق اش رفت
بینا با بغض تو گلو اش سمت اتاق اش رفت رو تخت دراز کشید و بالشت رو بغل گرفت
//نمیتونم بهت بگم نمیتونم بهت بگم //
با خودش غمگین زمزمه میکرد
》》》》》》》》》》》
صبح روز بعد بینا برایه صبحونه به سالون رفت وقتی نبودن هیونجین رو دید زود گفت
بینا : زن دایی هیونجین کجاست
م/هیونی: اون برایه سفره کاری به خارج از کشور رفته
بینا غمگین گفت
بینا : خیله خوب
سمته صندلی رفت و نشست بعد از خوردن صبحونه سمته اتاق اش رفت رو تخت نشست خیلی وقت بود که حالش خراب بود یعنی دیگه زمان برایه زندگی کردن رو نداشت
// بینا قراره بری پیشه پدر و مادرت چرا ناراحتی اما کاش یه دفعه با هیونجین حرف میزدم اینکه خیلی دوسش دارم اینکه میخواستم باهاش ازدواج کنم //
از رو تخت بلند شد و رو صندلی نشست کاغذ رو برداشت و شروع به نوشتن اش کرد
یعد از اینکه نامه رو نوشت با یه رژلب قرمز رنگ تو پاکت گذاشت و تو کشو کمد گذاشت بدونه حرفی رو تخت دراز کشید اشک هایش سرازیر شدن کم کم با اشک ریختن خواب اش بود
سه روز همینجوری گذشت بدونه خوردن غذا آب اینجوری زمان باقی مانده اش اتمام میرسید تو این سه روز کار اش دل خوردن خودش بود درست مثل افسرده ها شده بود دایی و زن دایی اش خیلی نگران اش شده بودن
م/هیونی: جونگین پسرکم برو به بینا بگو بیاد شام بخوره این روزا چش شده
جونگین سری تکون داد و مثل بچه کوچولو ها رو پله ها بپر بپر میکرد تا رسیدن به اتاق بینا همینجوری میرفت جلو در ایستاد و در زد
جونگین : اونیییییییی میتونم بیام
جوابی نشنید و دباره تقی به در زد
جونگین : اونی میتونم بیام خوبی؟
این دفعه هم صدایی نشنید و آرام در اتاق رو باز کرد سمت تخت رفت ....
۳۹۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.