روزها رفتند

روزها رفتند
و تو به یاد نیاوردی
که آنجا،
در آن گوشه ی متروک قلبت
عشقی جا مانده
عشقی "زخم خورده"
که بی تابانه می نالد
"روشنایی ام بخش!"

روزها رفتند
و ما به هم نرسیدیم...
تو آن سوی مرزهای رویایی
در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته
و من
قدم می زنم
می بینم
می خوابم
و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم
که با شتاب
به گذشته ی برباد رفته ام
می پیوندند

روزهایم
طعمه ی افسوس ها شدند
کی خواهی آمد؟
دیدگاه ها (۴)

گوش هایم را می گیرم! چشم هایم را می بندم! و زبانم را گاز می ...

هی میگی چرا جدایی ازم چونخیلی وقته با خدا میپرم مندل از این ...

دردنِوشتـ‌هایعـ ڪعـ تِڪست شد و سریعـ ڪپیعـ شد اما از شِدت...

پشت سرم حرف زیاده...ولی با دهن سگدریا که نجس نمیشه...HEH

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط