لقسمت دوم داستان
لقسمت دوم داستان
عشق وغرور
غزاله بعد از اینکه از پیش فرید رفته بود مستقیم به اتاقش پناه برده و در آن را قفل کرده و مقابل آینه نشسته و صورتش را با دست هایش پوشانده بود . جرأت نگاه کردن به آینه را نداشت ، چرا که صورتش از شرم سرخ شده بود . او از دوران کودکی با فرید هم بازی بوده با او راه می رفت ، می نشست ، حرف می زد غذا می خورد ، دعوا می کرد ، قهر می کرد ، آشتی می کرد . خلاصه روابط آنها آن قدر با هم صمیمی بود که اگر کوچک ترین ناراحتی برایشان پیش می آمد متوجه می شدند .
او فرید را بهتر از خودش می شناخت . اگر مشکلی برای او به وجود می آمد سعی می کرد که آن راحل کند . آنها آن قدر به هم نزدیک بودند که هیچ رازی بین آنها پنهان نمی ماند . البته در مورد غزاله هم چنین بود . فرید هم مثل غزاله با تمام خصوصیات اخلاقی او آشنا بود . با این تفاوت که او دختر مغروری بود و همیشه حرف حرف خودش بود . از آن جایی که فرید به او علاقه مند شده بود ، همیشه مغلوب می شد .
غزاله در این فکر بود که در نگاه فرید چه چیزی بود که مرا آن طور میخکوب کرد ؟ نگاهش با روز های دیگر فرق می کد مگر نه اینکه فرید همان فرید کله شق خودمان است . چرا نتوانستی ، بایستی ؟ و فوری از اتاق خارج شدی . چرا وقتی نگاهش به نگاهت افتاد ، مثل همیشه جلو نرفتی ، و بگی چیه ؟ مگه آدم ندیدی ؟ سرت را پایین انداختی ، ای لعنت به من . چکار کنم ؟ حتماً پیش خودش فکر می کند که در برابرش کم آوردم . نشانت می دهم فرید خان .
در حالی که بر می خاست ، لباس هایش را مرتب کرد و دستی به سر و روی خود کشید و پایین رفت .
با آمدن میهمان ها جشن شروع شد .
فرید ، بعد از اینکه شمع ها را خریده بود آنها را به فریده داده و به گوشه ای از سالن رفته و مشغول صحبت با کیوان ، پسر عموی غزاله شد ولی تمام حواسش ، پیش دختر مورد علاقه اش بود .
وقتی مادر غزاله کیک را آورد ، 17 شمع رنگی کوچک روی آن چیده شده بود . فریده آنها را روشن کرد ، همگی با صدای بلند شعر تولدت مبارک را خواندند . غزاله پشت کیک قرار گرفته بود . همین که خم شد تا شمع ها را فوت کند برای بار دوم نگاهش با نگاه فرید تلاقی کرد ، و در نهایت تعجب متوجه حلقه اشکی که چشمان فرید را پر کرده بود شد . طپش قلبش به طرز وحشتناکی زیاد شده بود ، او در نگاه فرید یک دنیا خواهش و التماس را می خواند .
فرید ! با این نگاه چه می خواهی بگویی ؟ چرا مثل همیشه جلو نمی آیی و حرف دلت را نمی زنی فرید توان خود را از دست داد و صورتش را برگرداند تا غزاله متوجه اشکی که از گوشه چشم هایش فرو چکید نشود . دوباره به سمت غزاله برگشت بغض گلوی غزاله را می فشرد . به زور برای اینکه کسی متوجه نشود سریع شمع ها را فوت کرد .
در این موقع فرید از سالن خارج شد . غزاله حس کرد که ذوق و شادی یک ساعت پیش را ندارد . چرا ؟ نمی دانست ؟
هیچ کس ، غیر از خودش متوجه خروج فرید نشده بود . مادرش اولین برش کیک را در بشقاب گذاشت و به دستش داد . او چنگال دیگری بر داشت و بدون اینکه کسی متوجه شود بیرون رفت .
فرید کنار حوض نشسته بود و دستانش را در آب فرو برده بود . آن قدر در فکر بود که متوجه آمدن غزاله نشد .
او با صدای بلند گفت : فرید کیک آوردم ، که با هم بخوریم .
فرید دستپاچه از جا برخاست . با صدای لرزان و بی نهایت آرام گفت : زحمت کشیدید ، راضی به زحمت شما نبودم .
غزاله گفت : هیچ معلومه امشب چت شده ؟ چرا این قدر لفظ قلم صحبت می کنی ؟ از کی تا حالا من « شما » شدم ؟ یادت هست تا دیروز « تو » بودم . بعد جلو رفت و بشقاب کیک را کنار حوض گذاشت : بیا ! اولین برش کیک تولدم است . آوردم که با هم بخوریم .
فرید که تحت تأثیر مهربانی او قرار گرفته بود چیزی نگفت .
غزاله گفت : فرید اتفاقی افتاده ؟ من کاری کردم که تو ناراحت شدی ؟ فرید نجوا گونه گفت : من هیچ وقت از دست تو ناراحت نی شوم . لا اقل این را باید بدانی . باور کن چیز مهمی نیست . فقط کمی نگرانم . حس می کنم که یک اتفاق بزرگ در حال رخ دادن است . غزاله که سر در گم شده بود گفت : چه اتفاقی ؟ فرید نگرانم کردی .
فرید گفت : نه ! نه ! نگران نشو .
غزاله شانه هایش را بالا انداخت و گفت : من که از حرف های تو سر در نمی آورم .
فرید زیر لب گفت : همون بهتر که سر در نمی آوری و گر نه روزگارم سیاه بود .
بعد هر دو مشغول خوردن کیک شدند غزاله سرش را بالا گرفت . فرید دیده اش را به حوض دوخته بود .
غزاله گفت : فرید ! حس می کنم ، که چیزی را از من پنهان می کنی . یعنی من غریبه شدم مگر نه اینکه هیچ چیز از ما پنهان نمی ماند .
فرید گفت : نه ! غزاله جان مطمئن باش که من هیچ چیز را از « تو » پنهان نمی کنم . اگر موضوعی برایم پیش بیاید ، تو اولین نفری هستی که از آن مطلع می شوی .
غزاله گفت : ولی تو مثل غریبه ها با من
عشق وغرور
غزاله بعد از اینکه از پیش فرید رفته بود مستقیم به اتاقش پناه برده و در آن را قفل کرده و مقابل آینه نشسته و صورتش را با دست هایش پوشانده بود . جرأت نگاه کردن به آینه را نداشت ، چرا که صورتش از شرم سرخ شده بود . او از دوران کودکی با فرید هم بازی بوده با او راه می رفت ، می نشست ، حرف می زد غذا می خورد ، دعوا می کرد ، قهر می کرد ، آشتی می کرد . خلاصه روابط آنها آن قدر با هم صمیمی بود که اگر کوچک ترین ناراحتی برایشان پیش می آمد متوجه می شدند .
او فرید را بهتر از خودش می شناخت . اگر مشکلی برای او به وجود می آمد سعی می کرد که آن راحل کند . آنها آن قدر به هم نزدیک بودند که هیچ رازی بین آنها پنهان نمی ماند . البته در مورد غزاله هم چنین بود . فرید هم مثل غزاله با تمام خصوصیات اخلاقی او آشنا بود . با این تفاوت که او دختر مغروری بود و همیشه حرف حرف خودش بود . از آن جایی که فرید به او علاقه مند شده بود ، همیشه مغلوب می شد .
غزاله در این فکر بود که در نگاه فرید چه چیزی بود که مرا آن طور میخکوب کرد ؟ نگاهش با روز های دیگر فرق می کد مگر نه اینکه فرید همان فرید کله شق خودمان است . چرا نتوانستی ، بایستی ؟ و فوری از اتاق خارج شدی . چرا وقتی نگاهش به نگاهت افتاد ، مثل همیشه جلو نرفتی ، و بگی چیه ؟ مگه آدم ندیدی ؟ سرت را پایین انداختی ، ای لعنت به من . چکار کنم ؟ حتماً پیش خودش فکر می کند که در برابرش کم آوردم . نشانت می دهم فرید خان .
در حالی که بر می خاست ، لباس هایش را مرتب کرد و دستی به سر و روی خود کشید و پایین رفت .
با آمدن میهمان ها جشن شروع شد .
فرید ، بعد از اینکه شمع ها را خریده بود آنها را به فریده داده و به گوشه ای از سالن رفته و مشغول صحبت با کیوان ، پسر عموی غزاله شد ولی تمام حواسش ، پیش دختر مورد علاقه اش بود .
وقتی مادر غزاله کیک را آورد ، 17 شمع رنگی کوچک روی آن چیده شده بود . فریده آنها را روشن کرد ، همگی با صدای بلند شعر تولدت مبارک را خواندند . غزاله پشت کیک قرار گرفته بود . همین که خم شد تا شمع ها را فوت کند برای بار دوم نگاهش با نگاه فرید تلاقی کرد ، و در نهایت تعجب متوجه حلقه اشکی که چشمان فرید را پر کرده بود شد . طپش قلبش به طرز وحشتناکی زیاد شده بود ، او در نگاه فرید یک دنیا خواهش و التماس را می خواند .
فرید ! با این نگاه چه می خواهی بگویی ؟ چرا مثل همیشه جلو نمی آیی و حرف دلت را نمی زنی فرید توان خود را از دست داد و صورتش را برگرداند تا غزاله متوجه اشکی که از گوشه چشم هایش فرو چکید نشود . دوباره به سمت غزاله برگشت بغض گلوی غزاله را می فشرد . به زور برای اینکه کسی متوجه نشود سریع شمع ها را فوت کرد .
در این موقع فرید از سالن خارج شد . غزاله حس کرد که ذوق و شادی یک ساعت پیش را ندارد . چرا ؟ نمی دانست ؟
هیچ کس ، غیر از خودش متوجه خروج فرید نشده بود . مادرش اولین برش کیک را در بشقاب گذاشت و به دستش داد . او چنگال دیگری بر داشت و بدون اینکه کسی متوجه شود بیرون رفت .
فرید کنار حوض نشسته بود و دستانش را در آب فرو برده بود . آن قدر در فکر بود که متوجه آمدن غزاله نشد .
او با صدای بلند گفت : فرید کیک آوردم ، که با هم بخوریم .
فرید دستپاچه از جا برخاست . با صدای لرزان و بی نهایت آرام گفت : زحمت کشیدید ، راضی به زحمت شما نبودم .
غزاله گفت : هیچ معلومه امشب چت شده ؟ چرا این قدر لفظ قلم صحبت می کنی ؟ از کی تا حالا من « شما » شدم ؟ یادت هست تا دیروز « تو » بودم . بعد جلو رفت و بشقاب کیک را کنار حوض گذاشت : بیا ! اولین برش کیک تولدم است . آوردم که با هم بخوریم .
فرید که تحت تأثیر مهربانی او قرار گرفته بود چیزی نگفت .
غزاله گفت : فرید اتفاقی افتاده ؟ من کاری کردم که تو ناراحت شدی ؟ فرید نجوا گونه گفت : من هیچ وقت از دست تو ناراحت نی شوم . لا اقل این را باید بدانی . باور کن چیز مهمی نیست . فقط کمی نگرانم . حس می کنم که یک اتفاق بزرگ در حال رخ دادن است . غزاله که سر در گم شده بود گفت : چه اتفاقی ؟ فرید نگرانم کردی .
فرید گفت : نه ! نه ! نگران نشو .
غزاله شانه هایش را بالا انداخت و گفت : من که از حرف های تو سر در نمی آورم .
فرید زیر لب گفت : همون بهتر که سر در نمی آوری و گر نه روزگارم سیاه بود .
بعد هر دو مشغول خوردن کیک شدند غزاله سرش را بالا گرفت . فرید دیده اش را به حوض دوخته بود .
غزاله گفت : فرید ! حس می کنم ، که چیزی را از من پنهان می کنی . یعنی من غریبه شدم مگر نه اینکه هیچ چیز از ما پنهان نمی ماند .
فرید گفت : نه ! غزاله جان مطمئن باش که من هیچ چیز را از « تو » پنهان نمی کنم . اگر موضوعی برایم پیش بیاید ، تو اولین نفری هستی که از آن مطلع می شوی .
غزاله گفت : ولی تو مثل غریبه ها با من
۷۸.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.