فیک نت های سیاه زندگیم زیادن ۸
شرط ها :۱۰ لایک
۵ کامنت
مادر :کمی دیگه استراحت کن هنوز اثر دارو ها از بین نرفته... دایونگ :چشم .اما اسم شما چیه ؟؟
و به من اشاره کرد من :اسمم هیون شیکه . با دیدن اشکای روی صورتم گفت :چرا گریه میکنی ؟؟
من :به خاطر اینکه منم پدرم رو از دست دادم اما جلوی چشمم نبوده وقتی خبر مرگش رو بهم دادن خیلی ناراحت شدم .
دایونگ :متاسفم من :برای چی؟؟
دایونگ :به خاطر مرگ پدرت .
من :تقصیر تو نیست .
با سر حرفمو تایید کرد و به محض اینکه سرش رو گذاشت روی بالشت خوابش برد .
مادر :پسرم باید خیلی مراقبش باشی احتمالا ۵ تا ۷ روز انرژی کامل نداشته باشه ....
من :نظرت چیه ایمجا بمونی ها ؟؟؟
مادر :خوبه مشکلی نیست .
من :این شکلی حواست بهش هست .
مادر :نه بابا .... و بهم زل زد . من :چیه باز چیزی به سرت زده ؟؟ مادر :نه بابا
من :من اون نگاهو میشناسم مادر :خب حالا ... روز بعد :
چشمام رو باز کردم و رفتم اتاق دایونگ
بیدار شده بود توی تخت مچاله شده بود و بی صدا گریه میکرد .
رفتم داخل متوجه حظورم نشده بود دستم رو گذاشتم رو شونش سریع اشکاشو پاک کرد ....
لبخند زد و برگشت سمتم گفت :سلام
من :سلام .چرا گریه میکنی ؟
دایونگ :هیچی خواب مادرم رو دیدم .
من :عیبی نداره بیا بریم پایین صبحانه بخوریم....
دایونگ :چشم .
اومد پایین مادرم هم اونجا بود، خدمتکارا غذا رو اماده کرده بودن.
با هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن..
پرش بعد از خوردن صبحانه :
دایونگ :من ظرفا رو همین الان میشورم .
مادر:لازم نیست .
دایونگ :ولی اگه نشورم پدر منو میزنه .
دستم رو گذاشتم رو شونش گفتم :اروم باش ما ازت محافظت میکنیم خب ؟
دایونگ :اها....پدر ...اینجا...ن..نیست!
مادر:دایونگ جان برو توی اتاقت و بخواب باشه
دایونگ :چ...چشم
پرش زمانی عصر از زبان دایونگ :
با صدای در زدن های متوالی و محکم بادیگارد به خودم اومد به سرعت رفتم و درو باز کردم .
دستش زخمی بود و داشت خون میومد ....
من :چ...چیشده ؟؟
بادیگارد :باید بیاید پایین ....ی مشکلی هست .
نگران شدم و سریع دوییدم پایین که صدای داد و بیداد های اشنایی رو شنیدم پدر بود ....
ترس کل وجودم رو گرفته بود اما کمی رفتم جلوتر و با چیزی که دیدم قدم هام رو سریع تر کردم ....
فلش بک
از زبون نامجون :
داشتم با مادر حرف میزدم ک یهو صدای باز شدن در اومد و پدر دایونگ با تفنگ دستش وارد شد سریع اومد سمتم و تفنگ رو گذاشت روی سرم گفت :بلند شو.
مادرم که خیلی ترسیده بود و نمیتونست تکون بخوره.....
#بی_تی_اس #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جونگکوک #نامجون #سوکجین #یونگی #هوسوک #جیمین #تهیونگ #جونگکوک #آرام #جین #یونگی #جیهوپ #موچی #ته_ته #جی_کی #bts #jk #jin #namjoon #jhope #jimin
۵ کامنت
مادر :کمی دیگه استراحت کن هنوز اثر دارو ها از بین نرفته... دایونگ :چشم .اما اسم شما چیه ؟؟
و به من اشاره کرد من :اسمم هیون شیکه . با دیدن اشکای روی صورتم گفت :چرا گریه میکنی ؟؟
من :به خاطر اینکه منم پدرم رو از دست دادم اما جلوی چشمم نبوده وقتی خبر مرگش رو بهم دادن خیلی ناراحت شدم .
دایونگ :متاسفم من :برای چی؟؟
دایونگ :به خاطر مرگ پدرت .
من :تقصیر تو نیست .
با سر حرفمو تایید کرد و به محض اینکه سرش رو گذاشت روی بالشت خوابش برد .
مادر :پسرم باید خیلی مراقبش باشی احتمالا ۵ تا ۷ روز انرژی کامل نداشته باشه ....
من :نظرت چیه ایمجا بمونی ها ؟؟؟
مادر :خوبه مشکلی نیست .
من :این شکلی حواست بهش هست .
مادر :نه بابا .... و بهم زل زد . من :چیه باز چیزی به سرت زده ؟؟ مادر :نه بابا
من :من اون نگاهو میشناسم مادر :خب حالا ... روز بعد :
چشمام رو باز کردم و رفتم اتاق دایونگ
بیدار شده بود توی تخت مچاله شده بود و بی صدا گریه میکرد .
رفتم داخل متوجه حظورم نشده بود دستم رو گذاشتم رو شونش سریع اشکاشو پاک کرد ....
لبخند زد و برگشت سمتم گفت :سلام
من :سلام .چرا گریه میکنی ؟
دایونگ :هیچی خواب مادرم رو دیدم .
من :عیبی نداره بیا بریم پایین صبحانه بخوریم....
دایونگ :چشم .
اومد پایین مادرم هم اونجا بود، خدمتکارا غذا رو اماده کرده بودن.
با هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن..
پرش بعد از خوردن صبحانه :
دایونگ :من ظرفا رو همین الان میشورم .
مادر:لازم نیست .
دایونگ :ولی اگه نشورم پدر منو میزنه .
دستم رو گذاشتم رو شونش گفتم :اروم باش ما ازت محافظت میکنیم خب ؟
دایونگ :اها....پدر ...اینجا...ن..نیست!
مادر:دایونگ جان برو توی اتاقت و بخواب باشه
دایونگ :چ...چشم
پرش زمانی عصر از زبان دایونگ :
با صدای در زدن های متوالی و محکم بادیگارد به خودم اومد به سرعت رفتم و درو باز کردم .
دستش زخمی بود و داشت خون میومد ....
من :چ...چیشده ؟؟
بادیگارد :باید بیاید پایین ....ی مشکلی هست .
نگران شدم و سریع دوییدم پایین که صدای داد و بیداد های اشنایی رو شنیدم پدر بود ....
ترس کل وجودم رو گرفته بود اما کمی رفتم جلوتر و با چیزی که دیدم قدم هام رو سریع تر کردم ....
فلش بک
از زبون نامجون :
داشتم با مادر حرف میزدم ک یهو صدای باز شدن در اومد و پدر دایونگ با تفنگ دستش وارد شد سریع اومد سمتم و تفنگ رو گذاشت روی سرم گفت :بلند شو.
مادرم که خیلی ترسیده بود و نمیتونست تکون بخوره.....
#بی_تی_اس #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جونگکوک #نامجون #سوکجین #یونگی #هوسوک #جیمین #تهیونگ #جونگکوک #آرام #جین #یونگی #جیهوپ #موچی #ته_ته #جی_کی #bts #jk #jin #namjoon #jhope #jimin
۹.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.